تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

کارون سبز و سرد وسط شهر خزیده بود.
 دکتر گفته بود همزمان با رژیم غذایش پیاده روی هم کمک زیادی به لاغر شدنش می کند.سرما خورده بودم.خسته و بی اثر با هم پیاده بر می گشتیم به خوابگاه.روی پل کابلی بودیم که به رود نگاه انداختم و یک لحظه دلم خواست تا سوار یکی از آن قایق های موتوری حاشیه رود شوم و به یکی از نی زار های جزیره ای وسط کارون بروم و همراه با مرغ ها و پرنده های آنجا به صدای رشد نی ها گوش دهیم.زندگی سبزی که قد می کشید.
صدای ماشین ها صدای ما را به هم نمی رساند.شروع کردم به فریاد کشیدن."خداااااااا".انرژی گرفته بودیم.به من می گفت:"هی!وات آر یو دویینگ؟یو بردن مای آبرو".گفتم:به گندت. سرعتش را تند تر می کرد تا به من برسد و من بیشتر داد می زدم:"خدااااااااااااااااا".
چهارراه زند رسیده بودیم که نان خریدیم.نان داغی که طعم زندگی بود.نهایت خستگیمان بود و چقدر دلمان خواب می خواست.
  • Behnam
سردی ملایمی را احساس می کنم.سحر های اهواز ساعاتی خوش برای نفس کشیدن است.فکرهایی به ظرافت بلوغ یک بچه آهو در نمازم جست و خیز می کند.در من دونده ای ست که منتهای فشار را به قلبش وارد می کند تا بایستد.او برای مردنش تا آخرین نفس خواهد دوید و آن قدر آماده است که پس از هر بار زمین خوردن سریع برمی خیزد و به دویدن ادامه می دهد.من به هنگام زمین خوردن و دوباره برخاستن نباید استراحت کنم و نفسی تازه کنم.من به درون خود متعهدم.
خواب رفته ها پوست پلنگ پوشیده اند و درختان فانوسقه به کمر بسته اند.ابابیل گنجشک ها ست.

 آهوی کوچک تا طلوع آفتاب رهایت نمی کنند.

  • Behnam