تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

به هنگام گفتن دوست داشتنت، از مردمک چشمم خبر نداشتم. مثل اینک که می‌نویسم و می‌دانم نانوشته بهتر است باز از مردمک چشمم بی‌خبرم. تو مردمک چشم منی. اگر از تو بخواهم بگویم از ایستگاه باید بنویسم. ایستگاه انتظار تا بیایی، ایستگاه خوشبختی تا بنشینی و آن لحظه من از خزیدن نرم نرمکت در آغوشم بی انتها شوم. ایستگاه برای یکی رفتن است برای دیگری آمدن. برای من پیش و پس از تو  یک خیابان بود که صبورانه انتظار اتوبوس را می‌کشید.من اما بی‌صبرانه منتظر تو بودم. پس کی میایی؟ ایستگاه برای تو آمدن است یا رفتن؟ برای من ای عزیزترین، اکنون یادآور میعادگاه است. اما آن لحظه، خالی سرشار از تو بود. نیمکت چوبی ایستگاه را نجاری از باغ بهشت آورده بود تا بیایی، بنشینیم لبخندی بزنی و مرا بی انتها، بی‌زمان و بی‌مکان کنی. عزیزترین، تو مردمک چشمهایم را باور نکردی؟ آری باور نکردی. عزیزترین، من اگر خودی داشتم چشم‌هایم دو متر جلوتر از خودم خیره به خودم می‌نگریستند. اما کنون تو را یافتم و آن‌چنان از زندگی و احترام سرشار بودی که زیباییت را دو چندان می‌کرد. عزیزترین،عزیزترین، عزیزترین رها چون پرنده‌ای می‌خواهمت. تصدق چشمهات، مهربانی مستم. کاش نواختنی از سازی بودم تا آن لحظه پر شدنم را ابراز کنم. خرده‌ای نیست. طریق من این است. نانوشته بهتر است. نانوشته چنان لبریز است که به شرحی بیش بی‌نیاز است. چون نگاه تو، چون لبخند تو، چون بدن تو، چون سکوت تو.

  • Behnam