تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

چون جایی را پیدا نکرده بودیم برای خلوت کردن.چون همه نیمکت ها خاکی بود و لباس های تیره ات بیش از حد تمیز.چون نگهبان ها چرخ می زدند با ماشین های چراغ گردانشان و خون به صورتمان می پاشیدند. چون سایه برای دوتاییمان جا نداشت.چون چمن ها  همیشه خیس است و ما خشک تر از آنیم که مثل پلیکان های دانشگاه قبقبهامان را توی اب بزنیم.چون از پنجره های ساختمان دانشکده در تیررس دیده بان های وراج خبرچین بودیم.چون هوا گرم بود و سنجاقک ها کلافه یمان می کردند.چون موسیقی نداشتیم تا الهام بگیریم از درخت ها و سبزتر شویم.چون فقط من بودم تو نبودی...


  • Behnam
آن صدا،هرگز فراموش نشد.خواب بود و نبود که به سختی برخاست.پاهایش کرخ شده بود و لمبر زنان راه افتاد که شیر آب را باز کند.صدایی نه آشنا از قلعه هزار توی آوارگیش به گوش می رسید.صدایی از هرزگی و عشقبازی مجسمه خاکی و  جادوگر خال درشت قصه واقعیت.سابو مارتینز ۱۹۶۱،خوزه ی دموندره آندراده،ایگنوسیو ی گارسیا لورکا به کمک قهرمان خواب آلود ما بیایید.برایش بنوازید و پاسخ سوال هایش را بدهید و سرشار از حقایقش کنید.کمی ایستاد،گوش فرا داد و لب از لب نجنباند و رقص سایه ها را دید و خود به مجسمه ای دیگر تبدیل شد که فراموش کرده بود صورتش را بشوید.چقدر دشنام گرمش می کرد که هیچ نگفت؟یا چرا آنقدر اغوا نشد که به خودش ور برود و تمام؟ ها ها ها ! این یک استندآپ کمدی است که تازه پرده هایش کنار رفته است و تازه مست شدگان دل هایشان را از فرط خنده گرفته اند و قهقهه می زنند.برای "دلبرک غمگین" مارکز پول مچاله پرتاب می کنند تا آن سولوباز همان طور که یک دستش به میله است خم شود و با ان یکی دستش پول را بردارد.همین شوخی بودن زندگی،همین که همه چیز می تواند سرجای خودش نباشد و همین،همین،همین حرفها و از همین چیزها.قهرمان قصه لباس هایش را پوشید و به خیابان پناه برد.شاید فهمیده بود تفنگ شکاری همینگوی چرا کنار کله گوزن ها به دیوار اتاقش آویزان شده بود.ماشین های خیابان ها می ایستند و بوق می زدند اما او نمی میرد.افسوس!
  • Behnam