تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

آه، نمی دانی چه تلخ می گذرد! نمی دانی صبر،در انتظار بهتر شدن تا چه اندازه بی فایده است.ما هزار ساله هم شویم شراب نمی شویم.احمد می گوید وقتی ناراحت می شوی بدان که فکر اشتباهی می کنی. آه،نمی دانی چه تلخ می گذرد وقتی که بهار را زیبا نبینی و به صدای بلبلی دل نسپری و کتاب ها همه بی روح باشند برایت.مگر جایی بهتر از آن جایی که تو هستی هست؟بهشت؟ هزار گرگ از درونم زوزه بر می آورند برای ماه! به چهار خلط خواستن خون می ریزند.تعادل ندارم.خواستن و بریدنم دیوانه ام کرده است و دل به هر کدام بسپارم آخرش تلخ است.من فکرم اشتباه است دوست عزیز ولی هیچکس نمی داند من آن حرف ها را به خودم زدم و آن ها دنبال سومی می گشتند.

  • Behnam

دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد

سروبالای من آن گه که درآید به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

  • Behnam

چون مادربزرگ مهربانی قصه گو و خوش رو دستش را می چسباند بالای پیشانیم.و درحین گفتن "نازشا برم".محکم دستش را می آوردپ پایین.3تار موهای رستن گاهم سفید می شود چند خط موازی روی پیشانیم می ماند.چشم هایم ضعیف تر از قیل از زیر دستش هویدا می شوند.گونه هایم افتاده تر می شوند و زنخندانم که هنوز زیر دستش است را با صدای میم "برم" رها می کند.من فسون شده ام.جمعیت برایم کوچه باز می کند تا خودم را بیرون بیاورم و در سیاهی گم و گور شوم.شهامت در آن نیست که خودم را حلق آویز کنم و همچنین آن نیست که دهانم را باز کنم و برای جمعیتی از حس های درونم دم زنم.شهامت آن است که کلامی را بگویم که پنهان کننده درونم باشد.خدا دستش را بر چهره ام می کشد و چهار فصل را بر صورتم سیلی می زند.من دو سمت گونه هایم لاله ای از دستهای خدا دارم.مادرم می گوید هر آدمی یک قسمتی دارد.صدای رود می آید و من پیرتر می شوم.بپذیر پسرک!کوفتی بپذیر!قبول کن! ... یک روز دیگر گذشت و ساعت با عقربه هایش مرا نیش می زند و من سفت تر می شوم.برخیز از برزخ زخم ها.زمان با تمام شقاوتش ،آرام آدمی را از پای در می آورد.

  • Behnam