تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

فاراد!توی عکس فقط ما دو نفر سبیل داریم و فقط ما دو نفر هستیم که خواستیم موهامان بلند شده باشد.دوران راهنمایی همکلاس بودیم.اولین بار با هم نماینده ی کلاس شدیم.اما اولین برخورد جدی وسط زنگ ورزش بود که یقه اش را گرفتم و یک لگد به پایش زدم و او هم دستم را چنگ زد.اول راهنمایی به علت بلوغ زودرس قلدری بودم برای خودم.به هر حال اول دعوا آخر رفاقت بود برایمان.این که هر روز به همدیگر زنگ می زدیم و درمورد فیلم ها - آن هم در سن پونزده شونرده - صحبت می کردیم فازمان را از بقیه جدا می کرد. کتاب می خواندیم، فکر داشتیم. شکاف های بزرگ و اتصالات بزرگ تر ما را در فاصله الکترونی مناسب حفظ کرد.اما یقینا شباهت ها بیشترند و مراتب دوستی صدقه همین شباهت هاست.فکرم این جاست که چرا در مورد فرآد خودسانسوری دارم.مثلا به این فکر می کنم که چرا ننوشتم که از موفقیتش در هر زمینه ای ناراحت می شدم و یک ماه پیش این قضیه را به خودش هم گفتم و خدا را شکر می کنم که توانستم آن تفکر منزجر کننده را تغییر دهم.یا چرا ننوشتم که در نهضت انگولک در هر دو جریان ایشان نیز ید طولایی داشتند. ذهن فعال و خردمند فاراد همیشه برایم حیرت آور است و خوشحالم از شناخت او در زندگیم.می خواهم از جاوید بنویسم.او توی عکس نیست.اما در ذهن و قلب من هست و می بینمش.هربار که دکمه پاور لپ تاپم را فشار می دهم به یاد جاوید می افتم.به این که لپ تاپ حلیم بود در دستهاش.آن قدر که با جاوید راحت بودم و بی دغدغه و اضطراب حرف هایم را به او می گفتم در نوع خودش بی نظیر بود. در مورد دخترها و نوع برخورد با آن ها با هم صحبت می کردیم.یا مسائل خیلی کوچک جنسی که گفتنش به فردی دیگر به جد سخت است برایم.جاوید، من را بسیار کمک کرده است.دو سه باری هم از مخمصه نجاتم داد.دمش گرم.دست مریزاد. روحیه ی شادش رخوت را از تنمان جدا می کرد. خارج از اخلاق هم شوخی و مسخره بازی در می آوردیم و مهم این بود که من هم بودم و از همان کارها لذت می بردم  و لذت بخش تر این که بعد ها که من و جاوید بزرگتر شدیم و با سوغات ایلام دم خور شدیم جاوید بیشتر شرایط را درک می کرد و  رعایت حال دیگران را می کرد. منطقی بودنش چهار سالِ کارشناسی را در یک اتاق کنار هم با خوشدلی نگهمان می دارد.چهار سال فراموش نشدنی!

  • Behnam

همین آقای آبی را که توی عکس ها اکثرا چشم هایش بسته است از دوران راهنمایی با ایشان آشنایی دارم و در نهضت انگولک که باب بود و من در هر دو جریان بنداز و لگونی فعال بودم ... با آن جای هم ابتدا اشنا شدیم.دبیرستان هم کلاس نبودیم . هم رشته و هم مدرسه ای بودیم.اما دو سه بار چِت کردم به او که چرا کم حرفی و اخمو.یه بار گیر دادم که چرا با فلانی شکرآبی.یه بار توی یاهو چت پاپیچش شده بودم که واتس رانگ ویت یو؟ زیاد روی مخش بوده ام. اما سه ماه تابستان که با هم درس گرفته بودیم دانشگاه اصفهان و سوار اتوبوس دوستی می شدیم تا گوله کنیم و برگردیم به سمت خانه، همین که نگاه کردم و فهمیدم آقای آبی دل آبی هم دارد گذشته ام را مو به مو برایش گفتم.فقط تک درخت سبز بین راه رشته حرف هایم را می برید که چقدر زیبا بود! بعدها خواستم از آقای آبی بپرسم توی اتوبوس  باز هندزفریت را می چپانی توی گوش هات و کم حرف و اخمو بیرون را نگاه کنی یا نه؟آقای آبی همین که می نویسد و مفتخرم همسایه دیوار به دیوار وبلاگش باشم یعنی فکرهایت خوب است.ممنون.الان فکر می کنم که اول ژوزف را بنویسم یا فاراد را! خوب پس یقینا باید نفر سومی را بگویم تا این فکر مسخره ی ارجحیت از ذهنم پاک شود. روشن تر بگویم یعنی اگر فرآد یا ژوزف بخوانند چنین فکری به کله یشان نرود.انشاا...!  ... علی! به معنای واقعی کلمه ، من به علی مدیونم.اینجا توی عکس دست به سینه ایستاده است.اینکه دوران ابتدایی مان در دو شیفت متفاوت بودیم امری عجیب نیست.اما اینکه هنگام تعویض شیفت در همان ده دقیقه یک ربع طلاییِ شفیع2 شدن شفیع1 من بی جهت به پسری غریبه سلام کنم و بپرسم فارسی را تا کجا بهتان درس داده اند؟برایم عجیب است.کل دوران ابتدایی اگر علی را می دیدم با همان سادگی و کودکیمان سلام می کردیم و می گفتیم فارسی را تا اینجا درسمان داده است.فقط هم فارسی درس بود و مهم بود.بعدها که توی دبیرستان هم کلاس شدیم چشم دیدنش را نداشتم چون خیلی می فهمید چون خیلی حالیش بود.دوست شدنمان هم عجیب بود.توی حیاط دبیرستان دو نفر تنها برای خودشان راه می رفتند و به حرکت کاتوره ای شان ادامه می دادند که ناگهان دست خدا آنها را به هم نزدیک کرد. موضوع دوست شدنمان بی دوست بودنمان بود. از آن روز تا آخر پیش دانشگاهی همیشه زنگهای تفریح با هم بودیم.حتی موقعی که خودم را توی کتابخانه فرو کردم علی هم می آمد پیشمان و حرف می زدیم.المپیاد که قبول شدیم و کلاس های اژه ای را می رفتیم یک چیزی آن میان جوش خورد.من به خاطر اعلام اشتباه منابع توسط اداره شهرضا و علی به علت عدم اطلاع رسانی اداره شهرضا از مرحله کشوری اوت شدیم. من به همان دلیل که گفتم قبول نشدم و علی که قبول شده بود برای آزمون ورودی به تهران نرفته بود.هنوز بیشترین مکالمه تلفنی را با علی دارم. مخصوصا از وقتی نتایج کنکور آمد و هردویمان رشته کامپیوتر قبول شدیم.یادم رفته بود بگویم آقای آبی هم کامپیوتری است.خلاصه دوستی با علی نشان این بود که خدا دوستم دارد. این وسط یک سری آدم بی شرف هم چسباندند که به خاطر خواهرش با او طرح دوستی ریختی.ماندم.واقعا اگر نطفه مشکل نداشته باشد این حرف چگونه برزبان می آید؟ به این فکر می کنم که می توان چهار تا فحش آب نکشیده به نوشته ام اضافه کنم تا دلم خنک شود.بعد همان فکر ،می رود بازمی گردد می گوید فرهیخته باش.

  • Behnam
اول نوشتم: « من». بعد خواستم بنویسم خودکشی خودخواهی ست. بعد من را پاک کردم. نوشتم « ما ».گذاشتمش وسط صفحه دقیقا بین دو گیومه که معلوم باشد و همچنین تا جایی که می شود کشدار خواندش بخوانندش.تا او هم در بین ما حضور داشته باشد.در بین گوش هایم که دارند موسیقی را می شنوند و انگشتانم پاسخ صدا را می نویسند. موسیقی برای او هم خوب است.برای ما خوب است.یک جمله دراز در مورد تف کردن در مطب پزشک نوشتم.پاکش کردم چون دیدم به نوشته ام نمی خورد و نه! اینجا جایش نیست.از آن چه پاک کردم همین را بدانید که وقتی پزشک ها وارد مطبشان می شوند مثل فشنگ می چپند توی اتاقشان و در این حضور رعد و برقی چند ثانیه ای - از در مطب تا در اتاق - چند بیمار تب دار و بدن کوفته و بی حال با نهایت آهستگی سعی می کنند به احترام آن «بزرگوارِ دست پاچه» از روی صندلی هاشان برخیزند... این که چند خط پیشتر نوشته بودم او هم حضور داشته باشد منظورم گاو بود.دو سه روز پیش که داشتم توضیحی بر «در انتظار گودو» را می خواندم آن قسمتش که بازیگری با لکنت باید مونولوگی را بگوید،و لکنت باعث می شود که اول واژه های فرانسوی  « God qua God » چندبار تکرار شود و تداعی کننده کواک کواک اردک باشد حال مترجم آمده است کلمه مٌاهو را معادل قرار داده است تا شبیه ماغ کشیدن گاو شده باشد. خلاقیت جالبی بود ... و از حالا اگر « من»  را پاک کردم و نوشتم « ما » یادم به گاو می افتد. می خواهم از دوستانم بنویسم نمی شود.چون بعد از گاو نباید از دوست حرف زد.مشکلی نیست از خودم شزوع می کنم : صبح که از خواب بیدار می شوم سبیل هایم نا میزان است . شانه یشان می کنم. مسواک می زنم. چایی و کلوچه می خورم.پرده اتاقم را می کشم تا نور بیاید داخل.بعد به قاب عکسی که فرهاد برایم رله کرده است نگاه می کنم.امروز صبح هم نگاه کردم.ده نفریم.چشمم به داریوش افتاد.یادم به گذشته می رود : با داریوش مسئول کتابخانه سروش بودیم برای دو سال. فلاسک چایی می آوردیم مدرسه،چایی می خوردیم.این که حافظ زیاد می خواند پیش هم نگهمان داشت.سالم بود و بد کسی را نمی خواست و این از خوش شانسی من بود دوستی با داریوش. ما چهار سال همکلاس بودیم اما بین کتاب ها و بیت های حافظ دوست شدیم... واقعا نمی شود همه فکر ها را نوشت. مثلا وقتی داشتم آخرین جمله را در مورد داریوش می نوشتم فکری آمد توی ذهنم که آقای آبی موقع خواندن این نوشته ام می گوید :« کثافتِ هم جنس باز!».فکر است می آید کاریش نمی شود کرد.ذهن من هم بیمار.وگرنه آقای آبی حتی چنین فکری نمی کند.به خاطر همین نمی شود همه فکرهایم را بنویسم.
  • Behnam

هفت کودک در ساحل می دوند.فقط می دوند.فقط می دوند.یک خانواده در یک صبح تابستانی می خواهند پشت میز صبحانه بنشینند.فقط می خواهند پشت میز صبحانه بنشینند.در یک خانواده دیگر،پدری لباسش را به تن می کند،دختری خودش را در آینه نگاه می کند،پسری مدیترانه را نقاشی می کند و مادری یک استکان چایی برای خودش می ریزد.در همین اثنا که دارم این چند خط را می نویسم چند موش کوچولو از آسمان آمدند و میز صبحانه آن خانواده را خوردند.در خانواده دیگر،آستین پیراهن پدر از دستش جا ماند،آینه دیگر دختر را ندید و مدیترانه ی قرمز نقاشی پسرک به استکان چایی مادر سرریز شد.آن هفت کودک هم در ساحل ایستادند تا موش ها به آنها برسند.

  • Behnam