تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه سیاه پوشیده بودند جز من که پیراهن تیری آنری را پوشیده بودم برای زنگ ورزش.سُلیه گفت بهنام شمره!همه هر هر خندیدند جز من که سرخ پوشیده بودم.آن روز مهرداد برادر دوقلوی مهران که رفیقم بود آمده بود توی تیم ما.در راه رفتن کمی می لنگید و همین باعث شد هم تیمی ها پاسش ندهند و از بازی بیرونش انداختند.چه شد نمی دانم.اما چنان برافروخته و قرمز شدم که توپ را با دست برداشتم و کوفتم توی صورت کسی که مهرداد را بیرون انداخته بود و بعد با همان صدای به بلوغ نرسیده ام داد زدم چرا به مهرداد پاس نمی دین؟! دوباره بازی کردیم.مهرداد هم بود.این بار هم بازیش نمی دادند.خودش رفت بیرون و به نرده های باغچه مدرسه تکیه داد و بازی را تماشا کرد.باز از کوره در رفتم دویدم سمتش یقه اش را گرفتم گفتم چرا نمیای تو زمین بازی کنی؟ به زور می خواستم هلش بدهم توی بازی.می گفت "نه"،"بهنام نمی خواد" "نه نمیام"...گریه ام گرفت.کاپشنم را پوشیدم و رفتم توی کلاس هار هار گربه کردم.زنگ بعد آقای کرمانی معلم کلاس سوممان مرا گفت که بیایم کنار میزش.گفت چت شده؟باز بغضم ترکید و گفتم مهرداد را بازی ندادند بچه ها.یادم نمی آید چه گفت.اما آخرش گفت : یه کف بروش بزنید!" اشک و صدای دست بچه ها و بخاری که از گوش هایم بلند می شد در من رسوب کرد.تابستان آن سال که اسفرجون (زادگاه سلیه)رفته بودیم تووی جنگل های انبوه آلبابو نور به زمین نمی رسید.همه جا سیاه سیاه بود و تنها خال های قرمز آلبالو در دل سیاهی دیده می شد.اینک که در هر لحظه  و در هرثانیه به تو فکر می کنم و به ناگاه به 9 سالگیم پرتاب شدم با خود می گویم من این بودم؟
  • Behnam