تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما به بهانه باران از آزمایشگاه بیرون آمدیم.ابر تیره پر باری جلوی خورشید را گرفته بود.ما منتظر بارش قطره های معجزه بودیم تا چاره ای شود.من باید پیر می شدم.من باید فریادهای سرخوشی کودکیم را در زمان جنگ (پیش از آن که به دنیا آمده باشم)می زدم .من دیر به دنیا آمدم.ما با هم قدم زدیم .ما چون دو نخل همان طور  جوان ماندیم.باران آنقدر اندک بود که به زمین نمی نشست.به او گفتم دختری تماما سرخ شده ای! و با این سرخی همیشه گرم خواهی ماند. به خنده گفت:من آبی پوشیده ام.من تمام آبی  او را سرخ می دیدم و سردم نبود.ما راه می رفتیم و هر گام ما به قدری کوتاه برداشته می شد که آشکار بود نمی خواهیم به جایی برسیم.ما بسیار خوشحال می نمودیم و می داسنتیم که بسیار اندوهگینیم.به او گفتم تا پیش از غروب باز خواهیم گشت.
بر روی سکوی غبار گرفته ای نشسته بودیم.یک جفت لیوان کاغذی که از چایی گرم پر شده بود را در آن تاریکی ضعیف و سردی ملایم  نوشیدیم.بسیار دلچسب بود.من خوش طعم ترین چایی عمرم را آن روز نوشیدم.ما از همه حرف زدیم . ما از دهان هم بسیار کلمات شنیدیم.در میان واژه ها ما نبودیم.ما در انتهای راهرویی بودیم که پلک هامان می پرید؛قلب هایمان سریعتر می زد ، دستهایمان به بهانه در هم می پیچید و پاهایمان بی قرار دویدن بود ؛تمام حرفهایمان را در سکوت به گفتیم.خداحافظ!

  • Behnam