تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

در راه بودم که صاعقه زد باران گرفت و پوسته ای خالی و پوک  از من برجا ماند.باران که به بر سر و شانه هایم می ریخت صدایی درونم می پیچید.صدایی از ترس،سایه ای از غربت... من غم آن چه را که از من سوخت و خاکستر شد ،دارم. زمان،ذهن ،ایمان و شنواییم آتش گرفته است دود شده و آنها را باد برده است.سر جلسه امتحان،اشک های مادرم را دیدم، رعشه پاهای 17 سالگیم را دیدم، حسرت خوردم و به خودم دروغ گفتم.با لبخندهایی که به دوستانم زدم به آن ها نیز دروغ گفتم.من از دیدن همکلاسی هایم،هم اتاقی هایم،هم رشته ای هایم بی حسم.پوک پوکم.آنقدر پوکم که اگر تلنگرم بزنید فرو می ریزم.آن قدر پوکم که به جای جواب سوال می نویسم :"دیشب هذیانی گفتم که تنها اولش را به یاد دارم:این وزنه سنگین دارد له م می کند.نه!!!!"پوک پوکم.چون کوکی های لاهیجان پوکم.سر جلسه امتحان روی جمله دیشب هذیانی... آن قدر خط کشیدم که کاغذم سورراخ شد. فکر می کنم استاد موقع تصحیح برگه من،از سوراخ برگه اطرافش را خواهد نگریست.زن و فرزندش را خواهد دید که چقدر به هم نزدیکند...این تحلیل رفتن را حس می کنم.همین پوک تر شدن را می گویم.پوسته ای که از من به جا مانده است چون مرجانی سوراخ سوراخ خواهد شد.ماهی عزیز دوست داشتنی!بوسه ای بر سنگم می کنی؟من با هزار چشم رقصیدنت با نور را دیده ام.با صدایی از ترس،در سایه ای از غربت...

  • Behnam

ظهر تابستان،آنگاه که تنها بچه ها بیدارند و آهسته و پاورچین پاورچین بین خواب های بزرگ ها قدم بر می دارند و کنجکاو و کاوشگر کابینت های آشپزخانه را سرک می کشند.همان ظهر های تابسنانی که پا روی خروپف پدرهامان می گذاشتیم و در آغوش گرم حیاط خانه می پریدیم و با گل ها با حوض با درخت ها باخاک حرف می زدیم.آن ظهر ها را می گویم.آن زمانی که سرم را کرده بودم بین شاخه های یاس و انارِ درهم و توامان  و حرف میز دم برایشان.قصه می گفتم برایشان.بعضی حرف ها را خودم می ساختم مابقی همان حرف هایی بود که مادربزرگم برایم گفته بود.همان شعرها و حرف هایی قدیمی که وقتی دو نفری می نشستیم توی ایوان خانه ،مادربزرگم برایم می گفت و درحین گفتن پاهایش را تا مرز بین سایه و آفتاب  دراز می کرد و می گفت مادرت خیلی خوب است پدرت خیلی خوب است.خیرشان را ببینی! آری،همان حرف ها را من برای درخت یاس و انار خانه یمان می گفتم.باد که می آمد برگها پاسخ می دادند بزرگها بیدار می شدند...

  • Behnam

آفتابِ بی جانِ صبح، پشت پلک هایش ایستاده است و منتظر، تا چشم هاش را باز کند و ترنج خوش رنگ قالی را ببیند،صدای خنده های مادر را بشنود و خنکای ملایم صبح را حس کند.پدرش را ببیند که عجله ای ابدی برای رفتن دارد...بیدار شو ،در آینه بنگر و حضورت را در بین بوی بخار اتو،صدای اخبار تلویزیون،یقه برگشته کت پدر و مادر که دست های خیسش را با دامن بلند آبی رنگش خشک می کند؛ بیاب... دردانه ی چشم ها،چراغ دیدگان، چشم هات را بگشا و همراه قافله یِ اعجازِ عشق و اضطراب خانه و آفتاب را به لبخندی مهمان کن.فنجانی چای برای خودت بریز ،به چشم های مادر نگاه کن و بهاریه یِ پرشکرِ زندگی را نوش کن.برخیز و به آن فکر کن که  دوشادوش پدر در مسیر اولین سلام ها هم گام هستی و می توانی شکوفه های سیب و لبخند را بر سیمای شهر تازه جان گرفته بیابی....آفتاب که جان بگیرد و تو چشمانت را بگشایی ، معلم حرف تازه ای از الفبا را درس داده است ، چای سرد شده است و در کسالت بی روح خانه تنها ممکن است کسی تلویزیون را خاموش نکرده باشد.

  • Behnam