تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اول بهار که گل ها طراوت سفت و تازه ای دارند و هر سخن از شادی ست. ای باد پیر ، عطش رفتنت هست هنوز؟خون باز نمی ایستد در رگهای من،در قلبم هنوز بوی دست های مادرم می آید.موج ها مکرر رفتن!باز نمی ایستند،در ساحل دختری کفش هایش را جا گذاشته است. در آن لحظات جاودانه ی با هم بودن ، دنیا با ما مهربان بود اما زمان به ما حسادت می کرد.آن روز که ملافه ای سفید بر صورتم خواهند کشید،باد پیر بویش را از حیاط خانه یشان به حیات دنیای من آورده است و من رفته ام.

  • Behnam

درون قایق اطراف را نگریستیم و جز دریا چیزی ندیدیم.گفت: دریا آرام آرام است. دستم را به آب می زنم.آرام می گویم تو هم برای من جوابی نداری؟ مادر گفت: مثل ننو می ماند!قایق راه نیفتد همین جا خوابمان می برد.خیال کردم دستهایم را ببندم.پاهایم را ببندم.دهانم را ببندم و از قایق به دریا خودم را بیندازم.مثل مرگ سومین نفر در فیلم "فانی گیمز" هانکه.به ساحل آمدیم.پسربچه هایی لخت و عریان با شور و شوق از دست رفته گذشته ام آب بازی می کنند.پدرم می گوید این ها بازمانده های زمان شاه ن. همه یمان خندیدیم.شادی را حس کردم.حس کردم که لبهایم بازتر می شوند و عضله های گونه هایم گرد و سفت تر می شوند.از خندیدن خودم تعجب کردم و به تعجبم باز خندیدم. کودکی ماهی های مرده را به سمت دریا پرتاب می کرد.دیگر دریا آرام نبود.آفتاب رفته بود.ما همان طور که بودیم ماندیم.دریا سوال مرا پاسخ داشت اما دیر شده بود.

  • Behnam

در آسمان شب، دختری جامی را از ستارگان پر می کند.من در خیالم آسمان را تخته سیاه معلمی می بینم که حرف هایش را با ستارگان به من یاد می دهد.شبهایی که ماه تمام و کمال است شبهای دیوانگی ماست.امیدوارم حالم بهتر شود.آنقدر سخت به زمین خورده ام  که حاشا بلند شوم. دست به شب می اندازم رشته ی ستارگانی را می گیرم و می ایستم،می فهمم که خوب شده ام و کتاب می خوانم، به اطرافم می نگرم و زندگی روزمره ام را می کنم.سریال می بینم.شعر حفظ می کنم.آشپزی می کنم.اخبار ورزشی را پی گیری می کنم.زندگی می کنم.چهار سال دانشگاه،چهار تیر بود که سه تاش به مغزم و تیر آخر به قلبم اصابت کرد و چون سربازی مرده از ترس لبخند می زنم و آینه به من می گوید سنگ روی یخ شدی رفیق!امیدوارم حالم بهتر شود.می شود.یک ثانیه ، بیشتر طول نمی کشد.بزنی زیر همه چیز و ادامه اش آماده کنم خودم را برای تحمل تا فراموشی ثمر دهد.

  • Behnam

خانه خودمان مهمان شدیم! همه به من نگاه می کنند و از خانواده ام  مرا می پرسند(!).این پسرک خوابش می آید؟ نکند دلش زن می خواهد؟ روزه ست؟ آقای اخلاقی چرا عنق ندارن؟ بی توجه به سوالها،به انجیر بریده مان نگاه می کنم.شاخه های سبز و باریک و زنده ای از جانبش بالا آمده اند.زیبا!فوق العاده زیبا!ست.سمج و سخت زندگی سبز زمین را شکافته است.کلافه ام. می خواستم از آن جمع فقط مادرم را بغل کنم روی دوشم بگذارمش و دوتایی از خانه فرار کنیم.برخاستم و کنار انجیر بند کفش هایم را بستم، پدر مرا دید و فهمید.بحث گل انداخته تاریخ خیانت ترکان قشقایی را نیمه تمام رها کرد و او هم بلند شد و ما دو نفر را بغل کرد روی دوشهایش گذاشت و سه تایی از خانه فرار کردیم.
بر سنگ ها دراز می کشم و با لالایی اندوه بار زمین به خواب می روم.
*بگذار فقط او
خارها را ببیند
که چشم دارد گل سرخ را ببیند


شب از پس روز می گذرد و کاج ها جای نخل ها را گرفته اند.طعم شیرین یک توت رسیده ،در محله کودکی لبخند را به چهره ام می آورد.روی دیوار اثر کمرنگی از ذغال هنوز برجا مانده است:"بن بست".
یاد باد آن که به اصلاح "شما" می شد راست/نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
حافظ!"شما"ی تو که بود؟؟؟



*تاگور

  • Behnam

گذر آرام ابرها در آسمان،مرا به فکر فرو می برد. به راستی عصمت و سفیدی پاک میلاد یک آدمی تا کجا همراه اوست؟ابرها،ترانه هزار پرستو را می شنوند،مست می شوند،خورشید را می پوشانند،هزار ترکش آفتاب را به جان می خرند، اما همچنان عصمت یک غنچه گل را دارند.احمد یک ابر است.تا دلم آسمان نخواست،تا مادمی که هوس سر زدن به کوچه ی آسمان نکردم و چون چراغ خیابان تنها پیش پایم را می نگریستم،احمد را نیافتم.صافی و صداقتی محسور کننده در تمام حرفها و نوشته ها و رفتارش دیدم چون ابری که شرق را به غرب می پیماید و آسمان را زیباتر می کند.
روز آخر ، این تن چقدر داغ بود و.... حالا هم نمی خواهم بنویسم چون شاعر نیستم و جز شعر نمی توان  آن اشک ها را نوشت.شب بخیر!

  • Behnam