تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

هزار مشعل آتش در خونم دارم و جرقه های تب ناک و هوسناک از چشمانم بیرون می پرد.دست هایم،شاخه های سوزان هستند و بر هر شاخه ی دستانم ،پنج گل رز مرده است. داغم امروز و نرمی بادامی تنش  هزار مضراب آهنگ می نوازد...در آفتاب تموز اهواز چون خرمای رسیده ای در آستانه ی افتادن،به سختی هنوز دست مادرم را در دست دارم و برای خورشید سمج، زبان بیرون می آورم.اگر نفس بکشم اگر ببینم اگر راه بروم گدازان تر می شوم انگار که خدا  از هفت تیرش مرا شلیک کرده باشد تا در قلب زمین جان بدهم.

  • Behnam
هجده ساله که شدم مرا به عنوان یک انسان در بین خودشان شناختند و پذیرفتند.شهر مرا در آغوش خودش کشید و برای دستان کوچکم اشک ریخت.با همین دستهای کوچکم در دل کویر ستاره ها را می چیدم و به پیراهن دخترعمه ام سنجاقشان می کردم.به خروپف این خواهر و برادر که پدر من و مادر دخترعمه م بودند ریز ریز می خندیدیم.مبادا بیدار شوند و چشمشان به آسمان بیفتد و بپرسند:"پس ستاره ها کجایند؟".یا همین دستها سحر جمعه ها صورتم را با آب یخ می شستم تا هشیار شوم و با عمویم بروم کوه و آنجا چای آتیشی بخوریم و داد بزنیم.لاله های واژگون را نچینیم و به دنبال بزان کوهی هیچ گاه بگردیم.کوه، صلابت از دست رفته مان بود و جمعه ها ما دو نفر در کلمه "نباید" متوقف می شدیم و سکوت می کردیم و دلمان هوس خانه را می کرد.با همین دستها دستهای زنده رود را می گرفتم و شادان و دمان تا گاوخونی می رفتیم.در دل خودمان فرو می رفتیم و خسته می شدیم.دیگر نایی ندارد این تن و رودم چند سالیست که نیست.می گویند می آید.باور نمی کنم.با همین دستها فرم ثبت نام را به آموزش دانشگاه دادم و سلامی به کارون و بلم هایش کردم.به نخل های نگهبان و خورشید،آدم و نا آدم،غروب و غروب ، گرازهای نیشکر،دشداشه های سفید و ...حالا که بین لاهیجان و انزلی مردد شده ایم برای زندگی کردن،دلتنگم.دریا و جنگل چقدر  برایم کوه و کویر و رود و خورشید من خواهند شد؟کجا خواهم مرد؟

  • Behnam
کلاس اول ابتدایی بودم.ساعت خواندن را بلد نبودم.فقط می دانستم این که عقربه بزرگ بیفتد روی عقربه کوچک در بالاترین موقعیت ممکنش یعنی مدرسه شیفت عصر.یعنی باید کیف میکی موسم را با پلاستیک سیب  ها و کشمش پر کنم و کفش های جفت شده واکس زده ام را بپوشم.در خانه را به هم بزنم و بدانم اگر کلید را به سمت خونه ی رضا اینا بچرخانم در قفل می شود و باید قفل شود.کلید خال آبی کلید در اول و کلید بدون نشانه رنگی،یعنی کلید در دوم خانه یمان است.مودب و مرتب با دماغ تمیز تمیز و موهای چپ زده حرکت می کنم به سمت خانه رضا اینا!در سایه لاغر دیوارها خودم را جا داده بودم و با نوک کلید خط ممتد نازک دیگری مثل روزهای قبل روی دیوارها می اندازم و می گویم پیش به سوی خونه رضا اینا!.در خانه رضا را زدم . باید با او بروم مدرسه.هر چند که دلم نمی خواست.دلم می خواست با خواهر رضا -لعیا- حباب بازی کنیم.مثل تابستان که لیوان آب و ریکا و یک حلقه آماده می کردیم برای حباب بازی.دلم می خواست دور از چشم رضا کنجکاوانه ترین سوالم را از لعیا بپرسم که:چی شد که توو این چشمت،چشم مصنوعی گذاشتی؟اما وقت نبود.حقیقتش نمی شد.می ترسیدم که رضا بفهمد.رضا کلاس چهارم بود.ساعت خواندن را بلد بود.جدول ضرب را بلد بود.شعر حفظ زیاد داشت.آقا بالا سرم شده بود از خانه اش تا مدرسه.رضا در را که باز کرد.گفتم:رضا بریم مدرسه.گفت:الان!خیلی زوده! تازه ده و ده دقیقه ست!!!بیا توو.رفتیم داخل خانه.لعیا بود.مادرش هم بود.داشت ماش پاک می کرد.سلام گرمی کرد.به لعیا گفت:برایم میوه بیاورد.رضا پرید پشت آتاریش تا بقیه بازیش را بکند.تا دوازده به اندازه کافی وقت بود تا لعیا حباب درست کند و من حباب ها را فوت کنم تا روی زمین نیفتند.آن روز در مدرسه سر کلاس ساعت خواندن را یاد گرفتم و من چقدر دلم نمی خواست.

  • Behnam