انگار حالش داشت خوب می شد.باید چند تا شوت بزند.حس داشت چند تا شوت محکم از راه دور بزند که بچسبد به تور.امروز دلتنگ نبود.توپ که ببیند حالش جا می اید.نمی دانست چقدر گذشته است از اخرین فوتبال بازیش.می گفت یک سوم از عمرش را سر چهارراه گذارنده است.فوتبال سر چهارراه! زندگانیش ترانه ای بوده است که کودکی و نوجوانیش را بلعیده بود.حالا زیدان بود.مغز متفکر تیم.هر چه کرد و زد نشد!به قول خودش مسی هم توی جام جهانی گل نزد.آخر های بازی بود.همه بریده بودند.این شعله های درونی توپ را دیوانه می کرد.نه!او می بایست گل می زد.توپ که به تور چسبید فریادی زد از سر خالی شدن.تیری در چله که فقط رها شدن می خواست.همینک به هدف نشست.کاری نداشت دیگر.خسته گیش در رفت.
- ۱ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۷