تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

من در راه بیشتر به خودم فکر می کنم.خودم را به محاسبه می کشم.فرقی ندارد سوار تاکسی خطی شده باشم یا پیاده روی کنم،تنها مفهوم راه با درختهایی که می گذرند تداعی شود من به خودم می اندیشم.به نوشتن فکر می کنم.گنده بکی در آینه با خطی که پیوست ابروها را شکافته است و در دامنه دماغ و دره گودی چشم محو می شود را می بینم.این جدا شدن و فاصله یافتن برای چیست؟این منم؟! خودتی؟خوبی؟باید خنده ای کنم که خط اخم باز شود و در نظر دیگران دیوانه نمانم.دستم را روی شانه ات گذاشته ام.حرفی نمی زنیم و به صدای قلب همدیگر با لذت و کنجکاوانه گوش می دهیم.آنقدر باهمیم که فکرت بغضی ناخواسته می آورد بر من.مرد گنده بک!تو که بی رحم ترین انسان هایی در شقاوت و شوریدگی چطور می توانی با اندیشه ای خیال ناک اندوهگین شوی؟به آینه نگاه نمی کنم.او که خواست زخم زد و با خیال راحت زد و رفت.برایمان مهم نبود که چه فکر می کند.لابد نزد خودش هزاران بار به ما می خندد و به زرنگیش مباهات می کند.نادان خودش است.ما خودمانیم.این منم.خوبم و فاصله ی خودخواسته از خود را می فهمم.به صفحه لپ تاپم خیره مانده ام چشمهایم درد گرفته اند.انگار که گنجشکی به چشمانم نوک می زند.ولش کن.بگذار بخوابم بعدا به خودم فکر می کنم.سرفرصت.وقتی که سحر از بته گوجه فرنگی های کال به آسمان پرواز کند.وقتی که شبنم از برگ مو به دهان گل میمون در ظهر تابستان بیفتد.وقتی که آینه در تاریکی بخندد چون زخمی که به استخوان رسیده است.مسافرها این اخم ناگهانی و خنده نامطمئنم را می بینند فکر می کنند دیوانه ام.فکر کنند.من به خواب می روم.با پیراهنی که دکمه کنده اش را زیر شلوارم پنهان کرده ام.به کمد لباست فکر می کنم و ردیف پیرهن های یک شکلت را.به خیلی چیزهای دیگری فکر می کنم.به اینکه مطمئن بودی دوستت دارم و از همین منظر نمی گذاشتی هدیه ای به تو دهم.به آفتاب می گویم که میوه ها را می سوزانی و بیش از حد شیرینش می کنی.به درخت دست می گذارم و عمیقا لمسش می کنم.موهایم یک دست سفید شده اند در آینه اما سیاهند.خواب همین است.چنان نزدیک است که دلهره دارم.بلند می گویم ابرها!

  • Behnam