*دختر و تنبلی* هدف های زندگی من شده اند.هدف هایی آرام و دست یافتنی.حالا که با خودم بیشتر کنار می آیم و مثل گنجشکی تنها که حرف های پاییز را فهمیده ست سکوت کرده ام.به این رسیدم که در هر مختصات زمانی و مکانی متفاوت دیگری بودم همین بودم که هستم.درگیر همین مشکلاتی که فکرهای مرا خراب کرده است و درگیر همین "رنج هایی که از آن لذت می برم".
من نیازمند به پدری هستم که با دیدن ردپایم در مسیرهای بن بست لحظه ای امانم ندهد.زیر گوشم بزند و بگوید:غلط می کنی این کار رو می کنی؟گه می خوری چنین کاری نمی کنی؟ چقدر خوب بود اگر این طور می شد.
دختر و تنبلی زندگی و فکر و حذف به قرینه معنوی مرگ را تماما پر کرده است و من نمی دانم چه چیزی توی خون م دارم و من نمی دانم کجا قرار دارم.
در دالان تاریکی که در آن قدم می زنم انسانی را از دور می بینم که صورت و دستها و کفش هایش همه شب است اما راه رفتنش را می شناسم.
من نیازمند به پدری هستم که با دیدن ردپایم در مسیرهای بن بست لحظه ای امانم ندهد.زیر گوشم بزند و بگوید:غلط می کنی این کار رو می کنی؟گه می خوری چنین کاری نمی کنی؟ چقدر خوب بود اگر این طور می شد.
دختر و تنبلی زندگی و فکر و حذف به قرینه معنوی مرگ را تماما پر کرده است و من نمی دانم چه چیزی توی خون م دارم و من نمی دانم کجا قرار دارم.
در دالان تاریکی که در آن قدم می زنم انسانی را از دور می بینم که صورت و دستها و کفش هایش همه شب است اما راه رفتنش را می شناسم.
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۹۱ ، ۱۱:۲۲