تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

امروز برای آخرین بار زیر سایه بان بنفش سلف با سایه ام دو تایی قدم زدیم.آشپز با کلاه سفید پوفیش نگاهی به من کرد و یک سیخ جوجه از توی دیگ برداشت و با دستش جوجه ها را از سیخ بیرون کشید و توی سینی فلزی ریخت.سر میز نشستم و آشنایی از بچه های مهندسی و خوابگاه ندیدم تا بروم کنارشان بنشینم و از مریخ خودم به زمین گذشته ام بازگردم.فقط یک تکه نان خوردم.آب خوردم .مثل هر روز "و من برای زندکی تو را بهانه می کنم"روی دیوار سلف را خواندم ، زیر لب چیزکی گفتم و زدم بیرون.جهنم خوشایند بیرون مثل سونای خشکی بدنم را ماساژ می دهد.فکر می کنم زیر سایه بان خواهمش دید.نمی بینمش اما.تمام مسیر دانشکده مهندسی را با فکرش راه می روم.چون راهبی وقف بارگاه خنده هایش شده ام.امروز چهارشنبه بود.
فکر می کنم،ما چهارشنبه ها حرف های مهم مان را به هم می زدیم.بین کامپیوترهای سایت،ردیف دوم با خوش خیالی کودکانه ای پشت یک مانیتور سرهامان را پنهان کردیم و حرف های آهسته زدیم.شرم خنده هات را با مقنعه ات پنهان می کردی و مدام پایت را تکان می دادی.من نگاهت می کردم و سیر نمی شدم. با همین فکرها و درگیرو دار احظه ها و خوشی های موجز نمی فهمم چه زمانی رسیده ام دانشکده.سه طبقه پله را بالا آمده ام و نشسته ام پشت لپ تاپ قدیمیم و مثل خودت مدام پایم را تکان می دهم.هندزفریم را به گوش هایم می زنم و به مریخ سرد و سرخ خودم باز می گردم.آهنگ های یان تیرسن را پلی می کنم.به گا رفته ام

  • Behnam
یک برگ بر زمین افتاد.درخت گریست.اگر به آسمان بنگرم یک سکه طلا از آسمانم می افتد و بهار می میرم.دستهای آجری،مغز سیمانی،قلب گچی،در غروب ، آنگاه که سارها کوچ می کنند،همه، آن لحظه شبیه من است . جوشکاری، رفتن را در من می سازد. برگ دیگری بر زمین افتاد.گنجشک ها دیگر نخواندند.بوی سلف می دادم در مسیر سبز فریاد.چشم در چشمانم دوخته بودند ، ناآشنایان اتوبوس زرد.آن ها همیشه باید به کسی که مانده است نگاه کنند.شعر خواندم.دیوانه ای م که تخیل می کند بهار را و خوشحال فدم بوسه می کند راه را.رقص مرگ بود تمام مسیر.برگی بر زمین می افتد.ماه سیاهی را نگه می دارد.من سفت شده ام و باد پنجره هایم را به هم می کوبد.من مانده ام در بهار  .
  • Behnam

امروز یک گل انار و فردا یک تکه مرجان است که با کفش های آبی راه می رود. او در امتداد سلسله امروزها و فرداها همیشه زیبا ست.من یک باغبانم.من یک غواصم.سکوت می کارم و در اندوه به دنبال مرجان ها می گردم.کسی این حرف ها را نمی داند.در بین آن صدای کرکننده که به جای سخن گفتن فقط می توانستیم به هم نگاه کنیم آرامشی ابدی از سکوت در من سرزده مهمان شد. دست های نامرئی دوست داشتنم را بر شانه ات گذاشته ام تا تپش قلبت با من سخن بگوید.ای تجسم،ای زبان ابر،بر خشکی روح من فرزانگی را فرو ریز تا روزها بگذرند .

  • Behnam