تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

اتوبوس جان می کند تا بلندی های برف و یخ گرفته ایذه را رد کند.اس ام اس رسید:"تهران برف اومده...".به تی شرت قرمز رنگش نگاه کرد.چشمش افتاد روی نوشته مشکی رنگ روی تی شرت."Just Do It".  بیییییرررر.لرزش گرفت و موهای بازوهایش -که از تی شرت انداخته بود بیرون- نامنظم سیخ شده بود.پوستش مثل پوست مرغ پرکنده دانه دانه شده بود.سرش را چسباند به شیشه اتوبوس.بدنش را جمع کرد.بغل دستیش ژاکتش را آرام انداخت روی پسر.بیرون همه ش شب بود و پسر محو شب خیال می کرد.کمی گرم تر شد.تلفن همراهش را بیرون آورد و لبهای داغش را بر روی صفحه سکرین گوشی چسباند.می دانست آدم برفی قلبی یخ زده دارد به سردی صفر کلوین.

  • Behnam
همه کارها از پیش طبق برنامه آماده شده بود.اینکه خانواده خبر دار باشد که دانشگاه تا بیست و هفت اسفند کلاس می گذارد.این که هادی دیرتر برود و خوابگاه تهران بماند تا برود پیشش.این که به "آدم برفی"خبر داد که می خواهد بیاید آنجا و... 
ترمینال سه راه خرمشهر بود که پیام "آدم برفی"آمد.:من سرم شلوغه و باور کن نمی تونم بیام و...".این بار که می خواست به ترمینال برود.همه اش خیال می کرد.همه اش درگیر ذهنش بود.صدای تاکسی سرویس می بردش به فضا.به کارون که نگاه می انداخت ماهی می دید.پل گرده اسبی سفید بود.مردم دیالوگ های نمایش اکران نشده زندگیش را از بر می گفتند.نخل ها رقص چنار می کردندو شرجی داغ اهواز، نسیم خنک دماوند بود.ترمینال سه راه خرمشهر رسیده بود.بلیط بی قراریش را نگاهی انداخت.مقصد تهران بود نه سپاهان همیشگی.صندلی هشت.فرصت نبود.آدم برفی داشت اب می شد اما پیام داده بود که نیایم.
  • Behnam