تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

ساعت پنج می شد جفت پا می پریدم توی حوض خانه یمان.تمامی ظهر افتاب به آب تابیده بود و آب باب طبع بود از نظر دما.ماهی شش هفت ساله ای بودم در کش و قوس حوض.شالاپ شالاپ می کردم.گرداب می ساختم و با جباب های ریز گرداب را زیبا می کردم.تمرین نفس گیری هم داشتم.تمرکز یک دو سه قل قل قل.چشمهام به سختی زیر اب باز می شد.کف حوض سبز بود. دست هام لمس می کرد لیزی و سفتی کف حوض را.در زیر اب مهم ترین کشف،یافتن در توپی حوض بود که اگر بیرونش می کشیدم گرداب می شد ،آب پایین و پایین تر می امد و دور خودمان می چرخیدیم تا به لحظه ای که سرازیر می شدیم به باغچه.ناقوس ها برای من به صدا در می آمدند و با یک جهش از دریا به خشکی می رسیدم.پاهای برهنه ام داغی موزاییک های حیاط را می بوسید و پدرم شیر آب را باز کزده بود و شلنگ آب را گرفته بود روی من.تکه های سبز آسمان را از من می شست.آب یخ بود باید طاقت می آوردم.لحظات انتظار و بی قراری تا این که در ملافه ای بزرگ کادو پیچ بشوم و گرمیش را حس کنم و پدرم کله ام را در دستانش محکم بگیرد و خشک کند.آه!حالا که پا برهنه به آسمان سبز حیاط خانه یمان آمده ای و سطلی آب از چشمه خواهی برداشت.کودکیم را در نگاهت می بینم.گله ای از گوزن های وحشی چشم هات رم کرده اند در من.همیشه به خودم می گویم این ماه گرفتگی زود بود برایم .

  • Behnam

دور لبهات خطی قرمز می کشی.این حد و مرزی ست که برایم خط و نشان کرده ای.من گلوله خورده ام و حالا حالا ها جای سرخی لب هات از پیراهن سفیدم پاک نمی شود.ما دو نفر بودیم که تعطیلات آخر هفته بیشتر از یک تعطیلات آخر هفته ی معمولی برایمان طول می کشید.یاد دارم که یک طره ی مویت موج دار افتاده بود بیرون و حرف که می زدی تکان تکان می خورد.بعد ها که باز دیدمت طره ات را ندیدم و گمان کردم که موهایت را کوتاه کرده ای،خیالی نبود.تو با من حرف می زدی و من تصور می کردم که طره ی مویت موج دار افتاده است بیرون و تکان تکان می خورد.تو این جایی،خودت هم نمی دانی.اما من می بینمت که روی همین کناپه ی چرمی نشسته ای پا روی پایت انداخته ای و از من می پرسی که چه هنگام به خرید برویم.نگاهت می کنم.می گویم:چیزی به پنج نمانده است.آماده شو.کانال های ماهواره را عوض می کنم.رقص عذرا!سیاست،آشپزی،رنگین کمان با بوق ممتد.بی فایده است.خاموشش می کنم.به کناپه خالی نگاه م اندازم.تو این جایی خودت هم نمی دانی.چون من دارم تصور می کنم.تصور می کنم مرز قرمزی که روی لبهات برایم خط و نشان کرده ای و طره ی مویت را که موج دار بیرون افتاده است و می دانم که موقع حرف زدنت تکان تکان می خورد.

  • Behnam

من عاشق دختر رز هستم. یاد دارم که با او دست‌های نیایشمان را به سمت آسمان بالا بردیم  و از کف دست‌هامان آفتاب را نوشیدیم.آنگاه منِ تاک ایستادم و سایه‌ام را زیبا‌تر دیدم.من و دخترم می‌دانستیم که چشم‌هامان از ازل خمار بوده است و خاک رخصت حلول هیچ جان تازه‌ای را در خودش نمی دهد و در آن یارای ریشه دواندن هیچ مهمان ناخوانده‌ای نیست.بین سبزی موهایش شاخه‌هایم پیدا شده‌است و در بالای حجم سبز زیبای زندگی و تازگی،دست پیر و خشکی به دخترش اشاره می کند. صمیمانه به سان پاییز و زمستان سرد و پر لکنت کنار هم ایستادیم و هیچ کس دوست ما نیست.زمان را می خوانیم و برای شب هایی که می گذرد  اتاقی داریم و از اتاق تخت هایی برای خوابیدن.

  • Behnam

هنوز که هنوز است برای داستانی که هیچ جایش نیستم و فقط کنجکاوم و پی گیرش شده ام تنها یک جمله -که از چند کلمه ساخته شده است و آخرش نقطه .آن هم نه فارسی بلکه فینگلیش-می تواند ناراحتم کند.بی اعتمادم کند و بمباران سوال را در ذهنم رقم بزند.آخر چرا؟چرا من با این همه اهن و تلپم گیر کرده ام در این باتلاق؟
هنوز باور نکرده ام!باور نیافته ام که از این پس باید هر روز  بوی دریا را نفس بکشم.من کویر می خواهم آفتاب سوزان و سرمای زیر 22درجه ی سانتی گراد.من بچه ی ناف ایرانم.دقیقا همان وسط که اگر دکمه اش را بزنی من می پرم بیرون و سه بار می گویم من دیوانه ام.دیوانه ام.دیوانه ام.من می خواهم به نظاره کوهی بنشینم که عطش داشته باشد و لخت و هوس انگیز.صخره هایش را انداخته باشد بیرون و زانوانش را یواشکی نشانت دهد.با چشمانش فریاد بزند من صعب الوصول هستم! این شیطان کوه لاهیجان چه شد آخر؟از سر تا پایش درخت است و سبزی.مثل ناحیه شرمگاهی می ماند که یک ماه واجبیش نکشیده باشی.آخر این لهجه شد؟این هیجان الکی و کشدار بودن کلمات که روی زبانشان می چرخد و بیرون می آید خاستگاهش چه چیزی می تواند باشذ آخر؟بهانه ام داشتم که آوردم از آخر، آخر کردن هایم مشخص است.
ای کاش برای آدم ها چیزی مثل خط کش وجود داشت تا حالیشان کند تو!در حال حاضر صد و پنجاه و هشت سانتی مترت زیر "نکبت بودن" است.دو سانت مانده به دماغت.که بعد از آن غرق می شوی و می توانی امیدت را از دست بدهی.چقدر از خودم فاصله گرفته ام؟یک نفر به من بگوید.
هجرتمان به مثابه چه بود؟زنده بودن؟یا آسوده زندگی کردن؟یا فراتر از این ها که من نفهمیده ام هنوز؟

  • Behnam

منتظرم تا خوابم ببرد.تا دست از نوشتن بردارم.می خواهم از این به بعد سایه ای باشم زیر ساعت 3عصر و هر دم که باد می وزد چشم هایم را ببندم.من نشستن زیر سایه ی درخت را پذیرفته ام.من پریشان شدن را پذیرفته ام. و آن هنگام که به زمان می اندیشم ، سایه ام کوتاهتر می شود.جمله جادویی بر زبان هیچ دوستی نیست.جمله جادویی را در گوش هیچ کس زمزمه نمی کنند.همه آن را می دانیم و گفتنش را نمی خواهیم.زمان می گذرد و سایه کوتاهتر می شود.

بیشتر به خودش نگاه می کند و می فهمد که دستهایش بلندتر نمی شوند و پرپشتی چمنهای روی سینه اش همین است که آینه نشان می دهد.ترس برش داشته است که صفر است.صفر کله گنده ای که سبیل دارد و موهای بلند و لب های بنفش.صفر مثل یک چنگک ندارد که خودش را آویزان کند و بالا برود،گرد است.قل می خورد می رود پایین.آینه شقیقه هایش را فشار می دهد. سرش گیج  می رود از بس که چرخ خورده است.از بس که دست انداخته است و قلابش جایی گیر نکرده است.می شود با جاکشی ترفیع گرفت مثل سی سی بکستر در فیلم آپارتمان...فقط با همان شغل شریف...وگرنه ربات دستورالعمل خوان هیچ گاه معمار سازنده نخواهد شد.آدم معمولی در آینه تمام قد تمام شده است.رشد متوقف شده است.اضمحلال!اگر مثل انجیر خشک عمر کند روزی را منتظر باید بود که خارج از کنترل تلنگش در می رود و نوه هایش به خزعبلاتش می خندند...به چشمهایش خیره می شود سقوطی ابدی ست،به زمین انگار نمی رسد هرگز...

  • Behnam