تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

مرور مجدد

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شکل غریبی از یک ظهر جمعه را گذراندم. باران باریده بود و صدای پرنده‌ها از روی شاخه‌های کاج را می‌شنیدم. تصمیم گرفته بودم راه بروم. من برای راه رفتن هم تصمیم می‌گیرم. تنهای تنها بودم. و تنهای تنها کلمه‌ تازه‌ای نیست و تأکید نابه جایی‌ست و همچنین اضافه. پس بهتر که بگویم تنها بودم. چهارشنبه گذشته‌اش آخرین امتحان عمرم را گذرانده بودم: فرآیندهای تصادفی. پارامتر زمان را به متغیر‌های تصادفی اضافه کردن و اینکه زمان که بگذرد هر لحظه یک متغیر تصادفی است. اینکه آینده یک تصادف خواهد بود. اینکه پیش‌بینی امری ناممکن است. روی نیمکت نشسته بودم و همان جور که به کلاغ روی کاج نگاه می‌انداختم گفتم ده سال روی نیمکتی در دانشگاهی نشسته‌ام و می‌شد کنون در مختصات زمانی و مکانی دیگر باشم. بعد به دنده عقب گرفتن فکر کردم. آنقدر دنده عقب در گذشته‌ام بگیرم تا آن نقطه‌ای که اشتباه پیچیده‌ام را از سمت دیگری بپیچم. و دوباره شروع. ذهنم روی یک سری پرسش‌ها پاسخ‌های از پیش آماده‌ای دارد که به آن‌ها می‌چسبد. یعنی در این سیری که دنبال نقطه شروعش بودم که چگونه مرا به روی این نیمکت کشانده است بودم که یکهو ذهنم پاسخش را بیرون داد. جای دیگری هم بودی باز می‌گفتی کاش جای دیگری بودم. ما در هیچ مختصات زمانی و مکانی راضی نیستیم. فکر می‌کنیم آن‌دیگری بهتر است. گفتم زر نزن و بخار دهانم را جلوی چشمانم که دیدم تعجب کردم. چرا سردم نیست؟ دقیقا وسط نیمکت نشسته‌ام و دو دستم را باز کرده‌ام. جای دو نفر دیگر هم می‌شد روی آن نیمکت. آن کلاغ روی کاج که پرواز می‌کند جور دیگری زندگی را تجربه می‌کند و من که با واقعیت خودم رو به رو شده‌ام چیز دیگری را. فرکانس‌های دریاقتی من و این کلاغ  متفاوت است. حتی طیف رنگی که می‌بینیم. ما چرا اینقدر ادعا داریم؟ وقتی که می‌دانیم سیگنالی در این محیط وجود دارد که سوسک آن را می‌تواند دریافت و تجربه کند اما ما اصلا آن را نمی‌فهمیم. داشتم به عقب رفتن و راه دیگری رفتن فکر می‌کردم. بعد یادم افتاد چرا از داستان خواندن خوشم می‌آید. شانسی است برای آدمی که جای دیگر انسان‌ها زندگی کند. با داستان هر فرعی و هر پیچی را بپیچد و تهش بفهمد که آقا تصادفی بودن اصل است. هنوز فکر می‌کنم از خودم فاصله گرفته‌ام و این نتایج نهایی که بحث‌ها را می‌بندد را ذهنم درست می‌کند. ذهنم کاش خاموش می‌شد. من روی این نیمکت در این هوای خوش نمناک تنها نشسته‌ام و صدای پرنده‌ها را روی شاخه‌های کاج می‌شنوم و به خودم می‌گویم ده سال است که تو همیشه روی نیمکتی در دانشگاهی نشسته‌ای. آیا این راه، داستان تو بود؟ وقتی که توی کوچه راه می‌رفتم دو پسرک نوجوان از کنارم با موتور به شکل استادانه‌ای ویراژ می‌دادند و من خودم را از این موتور راندن بسیار دور می‌دیدم. فکر می‌کنم آن‌ها در جای درست‌تری در زندگی قرار دارند. آن‌ها بیشتر کیف می‌برند. روی لبه سی سالگی ایستاده‌ام و زندگیم را مرور مجددی می‌کنم. همین‌طور که به یخچال تکیه داده بودم گفتم سی سال رفت. سی جلوی راهت مانده اگر خوش شانس باشی. برای سی باقی مانده برنامه‌ات چیست؟ گفتم تصادفی‌ست؟ گفت می‌توانی زندگی بهتری برای فرزندت بسازی. گفتم آن‌ها که قرار نیست از دایره معمولی بودن و نرم جامعه بیرون بزنند با قدی متوسط و هوشی متوسط و عضلاتی متوسط و شرتی متوسط که نه جذب‌کننده‌اند و نه جذب شونده و در خلقت خود از دست خدا شاکیند چه کنند؟ گفت: ببین کجا بیشتر خوشحال‌تری. گفتم زر نزن و دود سیگاری که درونم را لمس کرده بود جلوی چشمانم ظاهر شد.

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی