تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

شیرین لبکم،سانتاماریا! تو نور و عسل را به چشمانت هبه کرده ای آنگاه که تمام جواهرفروشان شهر چشمان تو را  گواه می گیرند.خورشید مینیاتوری من،مریم مقدس! در گردنبند قرمزت هزار خورشید تابان،بر قتلگاه خون هایی می تابد که مسیحان عاشق را به گل رز چهار میخ کرده اند.سکوت سفید شب،مریمکم! یک سوره قرآن برای تو،کافی ست تا چشمهایمان را ببندیم و در زیر ملافه ای از ستاره های سفید آیه های شب را جرعه جرعه نوش کنیم.پرتره عصمت و بکارت،مریم درون من! فرشتگان کوچک ؛مسحور و شگفت زده در گذرگاه خلق یک شاهکار، بر دستان داوینچی بوسه می زنند و من در بدویت تاریخی نو،در لباس یک قدیس نامت را نجوا می کنم."مریم".هبوط ناخواسته آسمان بر زمین،مریم همیشگی!من و تو به سفری خواهیم رفت و به نظاره دنیایی شگرف خواهیم نشست که از رابطه آفتاب با شمسه ها و تلالوء رنگین نور با ترنج فرش و شوق هوسناک کودکان برای در آغوش گرفتن رشته های نور؛خواهد گفت.
مریم!بیا و دستم را بگیر،می خواهیم برای زندگی سوت بزنیم.
  • Behnam
داشتی از کادر دوربین بیرون می رفتی که دریا را کنارت نگه داشتم با خورشیدی که هنوز دوستت داشت و می خندید.اما تو نمی ایستی و پایت را روی سنگ ریزه ها و صدف ها می گذاری و در حاشیه دریا بر روی ساحل قدم برمی داری.آه!زیبای من! چگونه می شود این بهشت گمشده را فراموش کرد؟وقتی که آب های نمک به روی پاهایت سر می خورند و لاک های پرستاره روی ناخن هایت را کمرنگ می کنند و دریا و ساحل و خورشید و آسمان کوارتت غروب را می نوازند تا دوشیزه زیبایی به صرف یک فنجان نوشیدنی آنها را ترک نکند. اینک ما کنار همدیگر نشسته ایم و آلبوم عکس های امروز را نگاه می کنیم.من و تو به تو نگاه می کنیم و من هیچ نمی گویم تا تو بگویی:"موهایم پریشان است.این یکی عکس خوب نشد".ولی من محو پریشانی موهایت از باد تشکر می کنم و موهایت را می بویم و می بوسم.هیچ کس مدام حوصله دیدن فیلم مستند ندارد اما من هر روز به زیبای خودم فکر می کنم.فکرهای تکراری سرگیجه آور لذت بخش.سنگینی و گرمی سرت را روی شانه ام احساس می کنم.خوابت برده است.ما همیشه میان فیلم پیش از اتفاق اصلی روی کاناپه خوابمان می برد...
  • Behnam

وقتی رئیس برای دیدنت اومد همون جوری که الان گفتی جملاتو بگو موقعی که بهت معرفیش کردم جملاتی رو که یاد گرفتی بگو.
ریش تنکی به صورتش ماسیده بود و پیراهن سفیدی به تن داشت.عکس مردی را پس زمینه صفحه گوشی همراهش گذاشته بود که دیوانه وار دوستش داشت.عشقی خالص که جستجوی منفعت نداشت.

برای بیان بعضی از حروف مشکل داره 

اونم به خاطر ناموزونی شکل دهانشه.

ولی می تونه حرف بزنه 

- حرف زدن یه مسئله است ولی معنی کلماتی 

که بهش گفته میشه می فهمه؟

دلسبتگی و دلبردگی را پای اخبار سراسری ساعت 14،اخبار شبانگاهی 22،و بازدیدهای مدام از سایت لیدر دات آی آر می شد دید که انگار حرف هایش همان حرفهای مرد صفحه گوشی بود با صدایی جوان تر که از دهان آدمی دیگر شنیده می شد.
من عادت ندارم که با من خوشرفتاری بشه اونم از طرف یه زن زیبا
حالا آن مرد تپق می زند و میکروفون نمی فهمد عشق یعنی چه.این تپق ها، آخر پیست را نشان می دهد با نوار بلندی که رویش نوشته شده است پایان و تماشاچیان الکی خوش جال که وقت شان را تلف کرده اند.خوب بودن؟یا خوب نبودن؟من باید اونو خیلی مایوس کرده باشم. - نه آقای مریک نه.نه هیچ مادری از فرزندش مایوس نمیشه. - کاش فقط می توستم پیداش کنم.با اون صورت زیباش وقتی منو دیده.
و فهمیده که باید بچه ای مثل من داشته باشه
بازم دوستم داشته؟
من خیلی سعی کردم که خوب باشم

  • Behnam
بینی اش را نزدیک ظرف قهوه آورد تا شامه اش عوض شود.با انگشت کمی دانه های قهوه را جا به جا کرد تا بیشتر بوی قهوه را بکشد تو.فایده ای نداشت.توی پیاده رو ایستاد تا هوای تازه نفس بکشد.من ده سنت شرط می بندم.اما وقتی اون سیگار رو نصف می کنی.پنج سنتش نمی مونه.گه ش می مونه.به مغازه برگشت.گفت پرفیوم نمی خوام.ادکلن چی داری؟بعد بدون اینکه منتظر جواب بشود.شیشه ویترین را باز کرد و یک شیشه آبی رنگ را برداشت.اسمش را هجی کرد.پرِ...زی...دن...ته.یک پاف خفیف به در اتکلن زد.پیش خودش گفت:این رفت تو پشته.میشه صدای موزیک رو کم کنید تا مجبور نباشیم سر همدیگه داد نزنیم؟من حتی صدای فکر کردن خودم رو هم نمی شنوم. نگاهی به لوازم آرایشی انداخت.ژیلت،افتر شیو،پن کیک،شیرپاکن،اپی لیدی،کاندوم،مام،رنگ مو،کلاه گیس،ادکلن.:"آهان.ببخشید میشه اونو بدی.آهان....: ووُوُوُد.....اون یکی رو هم اگه میشه.:ا...ری...جی...نال...ووُوُوُد.نزدیک بینش برد.همف!بوی برکه و لجن می ده.کسی به تو صدمه نمی زنه، بیا!همه چیز روبراهه، بیا! مشکلی نیست.من کاری نکردم. :اینو میشه؟و انگشت اشاره اش را به سمت قوطی مشکی رنگی برد که رویش نوشته بود:"سیلور سنت".:آقا من واقعا مشامم پر شده.همه بو ها رو قاطی کردم.صاحب مغازه شیشه استون را از میان عطرهای روغنی بیرون کشید و گفت:بفرما.فقط نفس عمیق نکشید.امکان داره بیهوش بشین.ولی بینی تونو باز می کنه. چیف"، دیگه نمی تونم تحمل کنم"ما باید از اینجا بریم.نمی تونم.واقعا نمی تونم اینجا باشم. :همین رو می خوام. اِی تی ام کارتش را به فروشنده داد.:رمز.نوزده.هفتاد و پنج..از مغازه بیرون آمد.با کلی بوهای متفاوت که مغزش را پر کرده بود.سرش کمی گیج می رفت.شهر هنوز جان داشت با چراغ های هنوز روشن و آخرین گروه های خانم بازار گرد.من مثل یه کوهِ لعنتی احساس گُندگی می کنم.من مثل یه کوهِ لعنتی احساس گُندگی می کنم.می تونیم بریم.من این جوری تنهات نمی ذارم اینجا.
  • Behnam
پدر پیراهن سبزی تنش بود که هیچ وقت با آن پیراهن ندیده بودش.یقه اش را دریده بودند.سینه اش پر از چسب های دایره ای شکلی بود که از زیرش سیم هایی دزدکی فرار کرده بودند به دستگاههای دیجیتالی که فاجعه را شماره می انداختند.پرستار همان طور که به تختی که مابین دو پرده سفید در انتهای بخش سی سی یو بود اشاره می کرد به پسر گفته بود فقط یک دقیقه فرصت داری.زمین٬صفحه شطرنجی بخش٬نور سفید لامپ های سقف را به چشم های پسر منعکس می کرد."قدم هایت را سریعتر کن پسر!به جلو نگاه کن!مرد باش"...سرباز کوچک خودش را به آخر صفحه می رساند.پدر دست هایش را زیر ملافه سفید پنهان کرده بود.نمی خواست پسرش دستهای سوراخ شده از لوله های سرم و چه و چه را ببیند."مرد که گریه نمی کند پسر!اشک هایت را بگذار برای تنهاییت !"...کوه سبز با موهای برف گرفته اش روی تختش دراز کشیده بود و سراغ عینک مطالعه اش را از او می گرفت.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود.انگار همه این سیم ها و صداها  مجلس انسی بود بین خود و پسرش.مثل بقیه روزهای تابستان که پدر و پسر توی ایوان خانه یشان می نشستند و پدر حیاط را آب می پاشید و می گفت:"یک غزل از حافظ برایم بلند بخوان"
...خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود/بهر درش که بخوانند بیخبر نرود...
یک دقیقه تمام شده بود.به لحظه وداع اشک های حلقه زده توی چشمان این دو هم خون همه ناگفته ها را پرده در کرده بود.بوسه ای بر گونه پدر.شور است...پسر چند قدمی که از پدرش فاصله گرفت طاقتش تمام شد و زد زیر گریه.نمی خواست پدر تکان خوردن شانه هایش را ببیند.پدر چشمهایش سرخ شده بود و به آرامی دستهایش را از زیر ملافه سفید بیرون آورد.

  • Behnam