تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

پویا مانتوی سبز دختر عمه اش را یه تن کرده است.یواشکی از پنجره اتاق بیرون می رود و پشت در رو به حیاط خانه می ایستد.در می زند و با شیطنت می گوید: منم مریم.زری بیا در رو باز کن...و دوباره در می زند.زری که در را باز می کند.هر دوشان جیغ می زنند و می خندند.پویا دور اتاق می دود و می خندد و مدام می گوید:"گول خوردی...گول خوردی".شیرجه می زند توی رخت خواب جمع شده کنار اتاق.سر و گردن و دستهایش را فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.بعد صدای خفه ای می آید که :زری بیا اینجا رو ببین.بدو بیا.زری موهای طلاییش را یکطرف سرش جمع می کند و سرش را موازی پویا فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.پویا دست کوچکش را باز می کند و می گوید:اگه گفتی چی تو دستمه.زری می گوید:نمی دونم.بگو چیه آقا!زود. ناگهان تمام تاریکی زیر ملافه ها می رود.پویا چراغ قوه کوچکش را روشن می کند.هر دوشان از روشنایی کیف می کنند.پویا می گوید:این نور!رنگ موهاته.
  • Behnam
ریشه هایم را از خاک کنده بودم و پا به پای چشمان زیبا و خنده های ریز و مقنعه بالا آمده از موهای بلند راه می آمدم.گل گلدون من شکسته در باد ... گوشه آسمون ... هوای گرم خوب!میوه هایم دارند می رسند و مهتاب همان آفتاب است که دنیای شیشه ای جلوی چشمانم را تار می کند.می خوام برم دور دورا... در الگوریتم کروسکال تابع فیزیبیلیتی امکان ایجاد دور را بررسی می کند.ریشه هایم را از خاک بیرون آورده ام و حالت گوشی م را گذاشته ام روی Be a good boy! .قدم های کوتاه دوست داشتنی در امتداد مهتاب چشمانم تار و محو می شود.دلهره های دل پاک و ساده... تمام راه را دور خودمان چرخیدیم و هیچ چیز امکان پذیر نشد تا وقتی که گفتیم خداحافظ.اینک ترانه های بند تنبانی که بچه ها آهنگ پیشواز گوشیشان می کنند می خواهم و کمی جک رکیک و به مقدار لازم جمله جهت لاس زدن.وقت اون رسید که بریم به صحرا!!!... این آهنگ های فسیل به من نیاز ندارند.آهنگ برای رقص برگ هاست نه ریشه هایی که دارند خشک می شوند.نه میوه هایی که دارند از گرمای خوب عزیز می گندند.
آی عشق!
آی عشق!
چهره سرخت پیدا نیست...
شاملو

  • Behnam
مثل حالا که یک جای دنج توی کتابخانه مرکزی پیدا کرده ام و دستم را جک زده ام زیر چانه ام و از شیشه عمارت گل رز، محوطه سبز و بی خزان دانشگاهم را نگاه می کنم، فکرها و حس های دنجی داشته ام.
همین احمد خودمان که مصداق فکرهای بزرگ و دست های کوچک است و همین عبارت "خبری نیست..."اتگار آرامش استامینوفن کدئئن هایی ست که هر شب می خورم.البته می توانیم توی خوابگاه با جاوید و طیب سنکرون وار بگوزیم و خوش حال باشیم.وقتی که صبح ها خروس خوون باید بیدار شویم و 6 فرسنگ راه را توی اتوبوس خواب و بیدار با صدای هانیه (مجری رادیو،که بوی گند دهانش خفه مان کرد)که می گوید:"هم وطن صبحی تازه! امیدی تازه! و خزعبلاتی از این دست.... همزمان با پرسنل دانشگاه می رسیم به دانشکده مهندسی.و سرآغاز با بوی دستشویی هاست و هواکش هایی که با نهایت قدرت هوا را هم می می زنند تا بهتر نفس بکشیم.من خودم را هم نمی شناسم چون نوشته های گذشته ام را نمی فهمم و می فهمم که دارم کوچولوتر می شوم.چون من بهنام تاکی نیستم من 9050005 هستم که بارکدم را چسبانده اند پس کله ام تا وقتی که کارت تغذیه ام را فراموش می کنم،کله ام را جلوی این سنسور های قرمز رنگ بگیرند تا زیباترین موزیک قرن یعنی "دی د دی ی ی دی د"را همه بشنوند و توی فضاهای خالی سینی فلزی سلف برایم برینند و لبخند زنان از این که از مردنم جلوگیری کرده ام خوش حال باشم.من خودم را نمی شناسم و لباس های دیپلماتیکم را در آورده ام و حالا که به چمران همیشه سبز خیره شده ام و از عرضه شدن زیبایی ها لذت می برم،نوشته هایم چیزی دیگر می گویند.افسوس...
  • Behnam