تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

من هیچ وقت هیچ چیز را نخواهم فهمید.به دنیای من خوش آمدید.دنیای پسری که نمی داند انتهای حرفهایش را چطور تمام کند.پسری پر از باگ های گفتاری و غلطان در گه خویش. چقدر بلد نیستم...بلد نیستم که لبخند شیربهای پوزش است و دروغ ارتباط را شیرین تر و پایدارتر می کند.چند روزی که گذشت، بسیار سکانس های دلنشینی داشت.روی کنده های درخت های زنده نشسته بودیم و با خودم حرف می زدم.روی پاندول عظیم شهربازی نشستیم  و برای خودم فریاد کشیدم،جیغ زدم.زیر باران دویدیم و من به قطرات بارانِ روی پیشانیم نگاه می کردم.روی صندلی های آمفی تئاتر دانشکده علوم نشستیم و «چ»را با خودم دیدم.مسیر سبز دانشگاه را قدم زدیم و من برای خودم اسرار مگو گفتم.روی پل نشستیم و به کارون خیره شدیم و من در خودم هم حس کردم که پل کابلی را از همه پل ها بیشتر دوست دارم....دیشب احمد در اتاق موش دیده بود.شاید به گونی برنجم صد بار شاشیده باشد.دم دُمش گرم.چقدر عاشقانه است این زندگی من.موش موشی تو خیلی بازیگوشی؟پ کوشی؟ پنج صبح بیدار شدم و فیلم های بلا تار را دوباره به یاد می آوردم که چه شد؟!یادتان باشد شما هنوز در دنیای من جَوَلان می دهید. ظهر با یوسف تصمیم گرفتیم یکی جایی در دانشگاه بشاشیم.کنار سلف خلیج فارس وسط علفزار کنار نخلی لاغر،هسته خرماهایمان را در آوردیم و نمادین و کشدار در دانشگاهمان شاشیدیم.مسیر سبز ادبیات تا کتابخانه را قدم زدیم و من به آسمان سیاه و تیره نگاه انداختم و گفتم:«این ابر یک تکه بزرگ!چقدر زیباست». یوسف گفت:« در کوه با این شرایط آب و هوایی باید خایه هایت را در دستانت بگیری و فرار کنی.باران در کوه فاجعه ایست...»بیشتر هم حرف زدیم.گفتیم زیبایی و خطر با هم اند .فریاد زدم:آی لاو دیس ودرر! یکهو باران زد.شدید.شلاقی.یک دو سه گفتیم.هما هنگ شدیم.خایه هامان را در دست گرفتیم و از این ابر سیاه تا کتابخانه فرار کردیم.من خیس شده ام و این کویر سیراب است.دختری که با دیدنم سرگرمه هایش را در هم می کشید امروز هم چنین کرد.و من می گویم که او انسان ذکاوتمندی ست.اما چون نمی خواست سال نو کسی از او ناراحت باشد از من پوزش خواست. و من در مقام خدا او را عفو کردم و دستور دادم دنیا این قدر کوچک نباشد.آن هنگام که غرور پسری شکسته می شود با مصله کردن اعضای بدن خاطیِ عاصی هم راضی نمی شوم آن وقت مرا به فراخی صدر دعوت می کنند.مگر ما کیستیم؟ 

  • Behnam
صبح،سگی را که همه شب با من مانده بود از خواب بیدار کردم.صورتش را شستم،قی چشمانش را پاک کردم،در آینه نگاهش کردم و پف بالای چشمانش را لمس کردم.صبحانه خوردیم.سگ کوچکتر شده بود و صدا نمی داد.سگ بی عرضه ای ست.همه شجاعتش را در فکرهایش تمام می کند.توی خیالات و توهماتش پارس می کند.سگ بی عرضه ای ست.حق اش است همین گرگهای کوهستان تکه پاره اش کنند.سگ را لباس پوشاندم و کفش های قهوه ایش را واکس زدم.دو نفری بیرون آمدیم.آفتاب تیز بود و من در فکرهایم غرق بودم.سگ بزرگتر شده بود.امروز فهمیدم سگ ها را می توان سوار اتوبوس های واحد شهری کنم.به سگ من کاری نداشتند فقط گاهی اوقات زیر چشم نگاهش می کردند.نمی دانم توی ذهنشان چه می گذرد اما حدس می زنم توی دلشان می گویند چه سگ بی عرضه ای ست،حق اش است با یک تیر خلاصش کنند.توی اتوبوس با کسی حرف نمی زنم،سگم بزرگتر شده است اما به یقوری دیروزش نیست.از اتوبوس اتوبوس پیاده شدیم و دوتایی در شهر قدم زدیم.چه سگ نه ارزی دارم.بیشترش ادعا و قیافه است وگرنه یک مرغ هم می تواند چشمش را دربیاورد.دست به سبیل هایم می کشم،پیش خودم می گویم این سبیل نشانه هیچ چیز نیست.هیچ چیز.روی یک صندلی می نشینیم و به مجسمه وسط میدان خیره می شویم.مجسمه را نمی بینیم اما خیره اش شده ایم.یوسف از پشت دستش را زد روی شانه سگم.از جا پریدم.گفتم:سلام.گفت:سلام.یوسف سگم را دید هر چند سگم کوچکتر شده بود...

  • Behnam