ناراحت نمیشوم
-تو اگه بخوای بگی نه، سکوت میکنی؟
از دیشب که از هم جدا شدیم، از همان لحظه که رفتنت به قطار را دیدم، ذهنم قفل کرد. شروع سوالات زیاد که در این لحظه در این مکان باید چه کنی؟ یا چه باید میکردی؟ و به قلبم اگر گوش میدادم چند جمله از ناتوانی را فریاد میزد: « نشد حرف بزنیم. چقدر زود رسیدیم؟» چند پیام دلداریدهنده برای تسکینهای موقت و چند سیگنال فریبدهنده از خودم به خودم که نه اینگونه نیست. و واقعیت اینگونه بود. در مواجهه دو انسان، رفتار درست چیست؟ اگر درست معنی بدهد. من بیسیاستم و به عاقبت کار توجهی ندارم. اگر دشمنم بشوی اولین گام برای دوستی من است. خانه که رسیدم و ناتوانی دستهایم را دیدم و پشت در که بلند گفتم من بیعرضه نیستم و داخل که شدم و ذهن همچنان مسأله را بالا و پایین میکند، دماغش را میخاراند که نه من حلش میکنم. در حضور دوستم که لبخند دارد و چایی را دم کرده است و خوشآمدهای پرمهرش را با همین لبخند و چایی به من میدهد نمیتوانم که همچنان قفل باشم. ولی هستم. یک لحظه فکر میکنم اگر همه جهان خوشحال باشند من همچنان گیر کردهام و اگر روزی این گره باز شود اگر همه جهان غمگین باشند من از خوشحالی لبخند میزنم و به همه خوشآمد میگویم. سیگار و نیکوتین تسکینهای موقت است. حتی اگر آنقدر بکشم که عقم دربیاد و ذهن همچنان تو چرکنویسش چند ضرب و جمع بیهوده برای خودش میکند. زنگ میزنم تا با ذهن دیگری حلش کنم. «برسم خونه خبر میدم که حرف بزنیم.» و هر لحظه یک قرن طول میکشد. زنگ میزنم تا با ذهن دیگری چاره کار کنم. «اینو بش بگو. اینم بدون. اینم ببین.» بیفایده است. بدیهیات را میدانم. حتی خودم را برای اینکه خط قرمزی رو تمام جوابم کشیده شود آماده کردهام. ذهن همچنان قفل است. صداها را کم میشنوم. داغی چایی را نمیفهمم و قندان را پیدا نمیکنم. همخونهایم گفت:« خیلی خسته شدیا! معلومه». «آره دارم جر میخورم. با اجازه میرم بخوابم.» خوابم نمیبرد. میخواهم بخوابم اما خوابم نمیبرد. گوشیم را هزار بار چک میکنم. اسمش را لمس میکنم. مینویسم فردا اگر هستی میخواهم بیایم ببینمت. منتظر و بیدار میمانم. باید بخوابم بیدار میمانم. دو تیک آبی را پای پیامم میبینم. سکوت کرده است. چیزی نمیگوید. ذهن پیش از آنکه سوال قبلی را حل کرده باشد سوال دیگری هم پیدا کرده است. فکر میکنم. فکر میکنم. رفتهام. توی خواب جواب عجیبی برایم نوشته است. یک سری تصویر از ده سال گذشتهام را برایم ارسال کرده است. نمیدانم آن عکسها را از کجا پیدا کرده است. جوابهای عجیب و درهمی برایم نوشته است. چیزی مثل اینکه اگر این تو بودی من نمیخواهم با چنین آدمی ارتباطی داشته باشم. توی خواب دعوا میکنیم. حرص میخورم. میگویم منتظرم پسر خودت هم بزرگ شود و ببینی که آنچه از من فهمیدهای اتفاق عجیبی نیست. از خواب میپرم. میروم توی بالکن سیگار میکشم. به خودم میگویم:«کاش جلو جلو چالش حل نمیکردی!»
- ۰۱/۰۳/۱۴