تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا واژه ای ساخته بود و با چند واسطه بر زبان دوستم جاری ساخت و من آن را نیوشیدم.چون کویر که باران را می نوشد.چون کودکی که با شنیدن صدای تپش قلب مادرش می خوابد."بی نهایت خویشتن دار باش!".چون ذکری که هر کاسب هر صبح برای گشودن دکانش بر زبان می آورد هر دم با خود تکرارش کردم.بی نهایت... بی نهایت...بی نهایت...برای اسیری که چشمهاش را بسته اند صدا غنیمتی ست.برای شبگرد گم کرده راه ستاره ها نجات بخشند.برای من که عاشقم(نه این که بوده باشم!هستم!) حرفها و فکرهای کوچک هم ارزشمندند.چون اعدامی که به رگبارش بسته اند دستهایم را روی قلبم گذاشته بودم.من پر از گلوله ام.داغی خوبی بود شما نمی فهمید.

  • Behnam

می خواهم با شما صحبت کنم.می خواهم از لحظه ای بگویم که در بیست و سه سالگی م تجربه اش کردم.از نگاه آشنایمان شروع شد.سلام کردیم تا آن چه چشمهایمان می گفتند را در نظر نیاوریم.حرف زدیم.از آن حرفهایی که میلیاردها آدم در هر جای زمین با زیان مادریش به مخاطبش می گویدو می شنود.خوبی؟سلامتی؟ممنون.تو خوبی؟چه کار می کنی؟... ذهن من اما در جهان دیگری قدم می زد.آن جهان خلوت ترین قدمگاه بود.من و او.پر بوسه با عطر خوش. در ذهن او چه می گذشت؟نمی دانم.جوانه و پرنده و دست و رویا و گلدان در جهانش بود؟نمی دانم.سینه های شیرده التیام وآرامش را در ذهنش متصور بود؟نمی دانم.سکوت شد.نگاه هامان آنقدر اندوهناک آنقدر سنگین پا بر زمان گذاشت و ایستاد که بین ماندن و رفتن.مردم.

  • Behnam

چه با شدت

عاشق منجلاب‌های زمستانی بودم

نورانی اند...تاریک اند...پژمرده

صخره‌های گردی از برف های سفت

و این احساس که تو هرگز

به خانه بازنخواهی گشت ...

در فاصلۀ آتش‌های سیاهِ کریسمس

کلاغی زار می زند :

کولاک به پایان رسیده است...


آنا آخماتووا

  • Behnam

چه چیز تو را شاد می کند؟ای تنها دلیلِ شاد بودنم!ای اندوهِ پنهانِ گداخته یِ زیرِ خاکستر! هنوز به ناتوانیِ دستهایِ کوچکم پی نبرده ای؟من طلوع را برای تو می خواهم و شب را برای خودم.من انبوهِ میوه ها را در دامنت می خواهم و باد را برای خودم.دستت را می گیرم،به چشم هایت خیره می شوم و موهایت را می بویم.ای کاش می شد غمت را از دستهایت به دستهایم، از چشمانت به چشمانم و از موهایت به نفسم برگیرم و زندگی را ،زندگیمان را با دو سیب، با دو لبخند، بر صورت تو ،بر صورت من،  دوباره ساخت.آنگاه من راه به جایی می بردم و آرام می گرفتم.چون کوه که دردهایش را به دریا می ریزد و هزار درخت در کنار رودِ اندوه، رود زنده،رود زاینده،صد هزار بر می آورند.چکاوکان تا آرامش رود خنیاگری می کنند و خدا تنها پرستاری ست که بندناف را نمی برد.

  • Behnam