تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب
روزی "زیبایی" و"زشتی" در ساحل دریا به هم رسیدند و هر یک از دیگری پرسید:"می توانی شنا کنی؟" سپس هر دو لباسهایشان را کندند و خود را در امواج دریا رها کردند.اندکی بعد "زشتی" از آب بیرون آمد.جامه "زیبایی" را به تن کرد و به راهش ادامه داد."زیبایی"نیز به ساحل بازگشت و لباسهایش را نیافت و از این که برهنه بود شرمگین شد.پس ناگزیر جامه "زشتی" را در بر کرد و به راه افتاد.از آن روز تاکنون مردان و زنان هرگاه به هم می رسند در شناخت یکدیگر دچار اشتباه می شوند.البته هنوز کسانی هستند که وقتی به چهره ی "زیبایی" خیره می شوند بر خلاف لباسی که بر تن دارد او را می شناسند و هرگاه به چهره ی "زشتی" می نگرند او را تشخیص می دهند و دچار اشتباه نمی شوند.
جبران خلیل جبران
  • Behnam
سرم را روی دستهایم می گذارم و خواب می روم.این جا سرزمین ممکن هاست.این جا همه هست.این جا منم که کلاهم را از سر بر می دارم و به تو لیمو ترش تعارف می کنم.نیمکت برای "ما" جا دارد.و عکسهای یادگاری "ما" هر دوی "ما" را ثبت می کند.لبخند کوتاه ترین راه رسیدن به قلب من و توست.و آسمان برای "ما" کافی ست.سرمان را تا آن جا که جا دارد بالا می گیریم تا فقط آسمان و ابر و کبوتر ببینیم.انگشت من خط سفید هواپیما را لمس می کند و تو می گویی می بینم.ما در تپش قلب هامان که اینک دستهای پیوسته "ما"ست به هم عشق می ورزیم و برای فردا یک صندلی دو نفره رزرو می کنیم."ما" بدی هامان را اعتراف می کنیم و از کانت حرفی نمی زنیم."ما" یک نفر بودیم.
چشم هایم را می مالم.می بینم که این همه نیست.زندگی به شیرینی قصه شاه و پریان نیست و ما آدم هایی نیستیم که حرف هایمان را با صراحت کامل بیان کنیم و از این که ابراز کنیم خودمان را می ترسیم.ما شطرنج بازی میکنیم و من از این که بگویم دوستت دارم باید هزار شکست را از پیش خوش آمد بگویم.ما پیر می شویم.ما زندگیمان را ادامه می دهیم.بچه دار می شویم و از تلخی چای یک بعد از ظهر تابستان لذت می بریم.این است حدیث "ن".نرسیدن.نخواستن.نشدن.نیامدن.نیافتن.ن... جاذبه نعلی شکل مرا رها کن.
  • Behnam
دوره گذر.گذر از خیال به بی خیالی.همه این ها با یک سوال دو کلمه ای شروع شد.بی خوابی یک اسب چموش فقط از یک سوال دو کلمه ایشروع شد.من اسب چموش لشگری شکست خورده ام بی تاب از تشنگی و خسته از سراب.عشوه های فرشته مرگ برای "یک بوس کوچولو" چقدر شهوت بودن را آزار می دهد.حالا من خوابم می آید و خسته ام از سراب و فرشته مرگ که از دور زانوانش را به من نشان می دهد.حالا من در مانده ام در یک سوال دو کلمه ای.گذر از خودم به ناخودم با این سوال شروع شد.و انگار همه چیز تمام شد.و اما جواب:"دلیلی برای پیدا بودنم ندارم.سخت در تلاشم تا فراموش کنم سخت."
و خاموشی سراغاز فراموشی است.
با این اسب نه سواری کنید.نه عنانش بکشید.نه دوشادوشش چهارنعل بتازید.نه ترحمش کنید.بایستید و از فاصله ای دور با یک تیر تمامش کنید.فقط  مطمئن شوید تشنه نباشد.همین...
  • Behnam

در اصل و فی نفس دوست داشتن یک نقطه قوت است.به این خاطر که فقط انسان ها می توانند همدیگر را دوست داشته باشند و بین حیوانات چنین علاقه ای نیست یا کمرنگ تر است. اما به نظر من دوست داشتن در این زمانه یک نقطه ضعف است. هیچ دوستی وجود ندارد با میزان علاقه و تمایل پنجاه درصد. یعنی همیشه یک نفر بیشتر دوست دارد دیگری را.یک نفر همیشه بیشتر متمایل است به دیگری. انسان هایی که به بلوغ فکری رسیده اند می توانند چنین تعادلی را ایجاد کنند.تعادل 51-49. نقطه ضعف این جاست که شاید آدمی را که دوست داری لیاقت آن علاقه و دوستی را ندارد و همین یعنی یک روکش بر روی یک چیز پوچ که از همان اول هم چیزی نبوده است.

  • Behnam
چندبار می خواستم  یک متن طولانی که در ذهنم شکل گرفته است را برایت بنویسم اما نمی دانستم در چه حالی هستی و ننوشتم و نفرستادم.یعنی می خواستم به مزخرفات مذکور ادامه بدم حداقل در یک کلمه سربسته... نه باید به ... می خواد بپره بیرون اما هنور هم می تونم دهنمو گل بگیرم.به نظرت فاصله زمانی بین ما رو با چی میشه پر کرد؟ من بر آنم که بودم.
  • Behnam