تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

روحمان چون پاییز می لرزد و می ریزد

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۳۹ ب.ظ

 پاییز خواهد آمد،

 با لیسک ها،

 با خوشه های ابر و

 قله های در همش.

 امّا هیچ کس را سر آن نخواهد بود

 که در چشمان تو بنگرد*

از پاییز داغی چشمها را حس می کنم.هرم نفسم را یاد می آورم.باد سرد،داغی سرم را داغ تر می کند.گرد مرگ بر شهر پاشیده اند.انار های گنجشک خورده حیاط باغچه مان،مرده وار به شاخه ها آویزانند.قلب من هم مریض و فسرده ست.خنده های مادرم مرا دگرگون می کند.پدرم را می بینم که خاک ها را سامان می بخشد نرگس ها را آب می دهد.من مادرم را دوست دارم.پدرم را دوست دارم و از داشتنشان هزار بار به خودم می بالم.در حیاط تنهایی ، حوض بی آب،برگ های خشک و ریز،و وهم نسیم در شاخه ها خدا فکر مرا سبز رنگ کرده است. رفقایم را سیاه.من به دوستانم امید ندارم.از تن ابرها پرتوهای نور به من میخورد و من چون بتی قد می کشم .پرنده ها از نگاهم عبور می کنند.خانه همسایه را می بینم.لعیا را می بینم که با چشم مصنوعیش بازی می کند.خیابان شهر را می بینم و مادری که پسرانش را از به سمت اتوبوس می فرستد.درازتر می شوم.معشوقم را در شهر می یابم،با نوک انشگتانم بلندش می کنم در جیب ساعتیم می گذارمش و شهر به شهر می دوم.یک پرش تا خدا فاصله داریم.در محضر او خودمان را نشان می دهیم و می گوییم ما با همیم.ممنونم از تو که مرا غولی کردی تا واهمه ای از شهر نداشته باشم.چشمان عقابم دادی تا یارم را ببینم.پروازم آموختی تا با هم به تو برسیم.اما نگارم! من اندازه او نیستم.
آفتاب به نوک انگشتانم می خورد،در باغچه م سامان های خاک را درست می کنم.من مادرم را دوست دارم.و از مرد بودنم تنها پوسته انار سرخی مانده است.چشمهای پدرم را می بینم گریه می افتم.میان نوشته های خودم اشک می ریزم.نامه فروغ را می خوانم و بی جهت چنان مجذوب دوست داشنش می شوم که متاثر می شوم.ای کاش این نیرو را هم داشتم که ویترینی همیشه زنده از آنان درست کنم.با این همه ناشکری که در خودم دارم و برای شهامتم افسوس می خورم.و از شما عذر می خواهم. در دو قطبی رشد یافته از خانواده و جامعه نیمی از گل و نیمی از گه را در خودم دارم.چنان با حس شعر می خوانم که شاعرم خطاب می کنید و چنان بددهنم که زاغه نشینی دیوانه ام بدانید.شیرینی دانه های انگور را دوست دارم که به زیر دندانهایم له می شوند.شهوتی منجمدم ، نشسته بر صندلی،که آفتاب روی پاهایش خزیده است.بسیار بی خودم و در نوشتار به مانند یک فرهیخته رفتار می کنم.چهارشونه و چاق شده ام و فکر می کنم که چهار سال دیگر خواهم مرد.بسیار زندگی فروغ را دوست دارم وآرزوی محالم داشتن زندگی چون اوست. از سکوت شب بیشتر از دوستانم لذت می برم.تنها مادرم را دوست دارم و هر خنده اش برگی ست که نسیم از بهشت برایم می آورد.من دیده ام بهشت را که می گویم.گردنم از ابرها بالاتر است.باران وقتی ست که من متاثر شده ام.پسرک حوصله ندارد.حسرت و عطش خواندن دارد.گیر کرده است و نمی تواند.سلامش کنید گریه می افتد و پاهای آفتابیش را از پشت بلور اشک ها مبهم می بیند.او حوصله هیچ کدامتان را ندارد.

*فدریکا گارسیا لورکا

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی