تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

روایت 1

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

می خواهم با شما صحبت کنم.می خواهم از لحظه ای بگویم که در بیست و سه سالگی م تجربه اش کردم.از نگاه آشنایمان شروع شد.سلام کردیم تا آن چه چشمهایمان می گفتند را در نظر نیاوریم.حرف زدیم.از آن حرفهایی که میلیاردها آدم در هر جای زمین با زیان مادریش به مخاطبش می گویدو می شنود.خوبی؟سلامتی؟ممنون.تو خوبی؟چه کار می کنی؟... ذهن من اما در جهان دیگری قدم می زد.آن جهان خلوت ترین قدمگاه بود.من و او.پر بوسه با عطر خوش. در ذهن او چه می گذشت؟نمی دانم.جوانه و پرنده و دست و رویا و گلدان در جهانش بود؟نمی دانم.سینه های شیرده التیام وآرامش را در ذهنش متصور بود؟نمی دانم.سکوت شد.نگاه هامان آنقدر اندوهناک آنقدر سنگین پا بر زمان گذاشت و ایستاد که بین ماندن و رفتن.مردم.

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی