تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

برای ساده ماندن

چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
یک برگ بر زمین افتاد.درخت گریست.اگر به آسمان بنگرم یک سکه طلا از آسمانم می افتد و بهار می میرم.دستهای آجری،مغز سیمانی،قلب گچی،در غروب ، آنگاه که سارها کوچ می کنند،همه، آن لحظه شبیه من است . جوشکاری، رفتن را در من می سازد. برگ دیگری بر زمین افتاد.گنجشک ها دیگر نخواندند.بوی سلف می دادم در مسیر سبز فریاد.چشم در چشمانم دوخته بودند ، ناآشنایان اتوبوس زرد.آن ها همیشه باید به کسی که مانده است نگاه کنند.شعر خواندم.دیوانه ای م که تخیل می کند بهار را و خوشحال فدم بوسه می کند راه را.رقص مرگ بود تمام مسیر.برگی بر زمین می افتد.ماه سیاهی را نگه می دارد.من سفت شده ام و باد پنجره هایم را به هم می کوبد.من مانده ام در بهار  .
  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی