تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

برگ ها پاسخ می دهند

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

ظهر تابستان،آنگاه که تنها بچه ها بیدارند و آهسته و پاورچین پاورچین بین خواب های بزرگ ها قدم بر می دارند و کنجکاو و کاوشگر کابینت های آشپزخانه را سرک می کشند.همان ظهر های تابسنانی که پا روی خروپف پدرهامان می گذاشتیم و در آغوش گرم حیاط خانه می پریدیم و با گل ها با حوض با درخت ها باخاک حرف می زدیم.آن ظهر ها را می گویم.آن زمانی که سرم را کرده بودم بین شاخه های یاس و انارِ درهم و توامان  و حرف میز دم برایشان.قصه می گفتم برایشان.بعضی حرف ها را خودم می ساختم مابقی همان حرف هایی بود که مادربزرگم برایم گفته بود.همان شعرها و حرف هایی قدیمی که وقتی دو نفری می نشستیم توی ایوان خانه ،مادربزرگم برایم می گفت و درحین گفتن پاهایش را تا مرز بین سایه و آفتاب  دراز می کرد و می گفت مادرت خیلی خوب است پدرت خیلی خوب است.خیرشان را ببینی! آری،همان حرف ها را من برای درخت یاس و انار خانه یمان می گفتم.باد که می آمد برگها پاسخ می دادند بزرگها بیدار می شدند...

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی