تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

صبح

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

آفتابِ بی جانِ صبح، پشت پلک هایش ایستاده است و منتظر، تا چشم هاش را باز کند و ترنج خوش رنگ قالی را ببیند،صدای خنده های مادر را بشنود و خنکای ملایم صبح را حس کند.پدرش را ببیند که عجله ای ابدی برای رفتن دارد...بیدار شو ،در آینه بنگر و حضورت را در بین بوی بخار اتو،صدای اخبار تلویزیون،یقه برگشته کت پدر و مادر که دست های خیسش را با دامن بلند آبی رنگش خشک می کند؛ بیاب... دردانه ی چشم ها،چراغ دیدگان، چشم هات را بگشا و همراه قافله یِ اعجازِ عشق و اضطراب خانه و آفتاب را به لبخندی مهمان کن.فنجانی چای برای خودت بریز ،به چشم های مادر نگاه کن و بهاریه یِ پرشکرِ زندگی را نوش کن.برخیز و به آن فکر کن که  دوشادوش پدر در مسیر اولین سلام ها هم گام هستی و می توانی شکوفه های سیب و لبخند را بر سیمای شهر تازه جان گرفته بیابی....آفتاب که جان بگیرد و تو چشمانت را بگشایی ، معلم حرف تازه ای از الفبا را درس داده است ، چای سرد شده است و در کسالت بی روح خانه تنها ممکن است کسی تلویزیون را خاموش نکرده باشد.

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی