تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

دوستان 2

پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۰۷ ق.ظ

همین آقای آبی را که توی عکس ها اکثرا چشم هایش بسته است از دوران راهنمایی با ایشان آشنایی دارم و در نهضت انگولک که باب بود و من در هر دو جریان بنداز و لگونی فعال بودم ... با آن جای هم ابتدا اشنا شدیم.دبیرستان هم کلاس نبودیم . هم رشته و هم مدرسه ای بودیم.اما دو سه بار چِت کردم به او که چرا کم حرفی و اخمو.یه بار گیر دادم که چرا با فلانی شکرآبی.یه بار توی یاهو چت پاپیچش شده بودم که واتس رانگ ویت یو؟ زیاد روی مخش بوده ام. اما سه ماه تابستان که با هم درس گرفته بودیم دانشگاه اصفهان و سوار اتوبوس دوستی می شدیم تا گوله کنیم و برگردیم به سمت خانه، همین که نگاه کردم و فهمیدم آقای آبی دل آبی هم دارد گذشته ام را مو به مو برایش گفتم.فقط تک درخت سبز بین راه رشته حرف هایم را می برید که چقدر زیبا بود! بعدها خواستم از آقای آبی بپرسم توی اتوبوس  باز هندزفریت را می چپانی توی گوش هات و کم حرف و اخمو بیرون را نگاه کنی یا نه؟آقای آبی همین که می نویسد و مفتخرم همسایه دیوار به دیوار وبلاگش باشم یعنی فکرهایت خوب است.ممنون.الان فکر می کنم که اول ژوزف را بنویسم یا فاراد را! خوب پس یقینا باید نفر سومی را بگویم تا این فکر مسخره ی ارجحیت از ذهنم پاک شود. روشن تر بگویم یعنی اگر فرآد یا ژوزف بخوانند چنین فکری به کله یشان نرود.انشاا...!  ... علی! به معنای واقعی کلمه ، من به علی مدیونم.اینجا توی عکس دست به سینه ایستاده است.اینکه دوران ابتدایی مان در دو شیفت متفاوت بودیم امری عجیب نیست.اما اینکه هنگام تعویض شیفت در همان ده دقیقه یک ربع طلاییِ شفیع2 شدن شفیع1 من بی جهت به پسری غریبه سلام کنم و بپرسم فارسی را تا کجا بهتان درس داده اند؟برایم عجیب است.کل دوران ابتدایی اگر علی را می دیدم با همان سادگی و کودکیمان سلام می کردیم و می گفتیم فارسی را تا اینجا درسمان داده است.فقط هم فارسی درس بود و مهم بود.بعدها که توی دبیرستان هم کلاس شدیم چشم دیدنش را نداشتم چون خیلی می فهمید چون خیلی حالیش بود.دوست شدنمان هم عجیب بود.توی حیاط دبیرستان دو نفر تنها برای خودشان راه می رفتند و به حرکت کاتوره ای شان ادامه می دادند که ناگهان دست خدا آنها را به هم نزدیک کرد. موضوع دوست شدنمان بی دوست بودنمان بود. از آن روز تا آخر پیش دانشگاهی همیشه زنگهای تفریح با هم بودیم.حتی موقعی که خودم را توی کتابخانه فرو کردم علی هم می آمد پیشمان و حرف می زدیم.المپیاد که قبول شدیم و کلاس های اژه ای را می رفتیم یک چیزی آن میان جوش خورد.من به خاطر اعلام اشتباه منابع توسط اداره شهرضا و علی به علت عدم اطلاع رسانی اداره شهرضا از مرحله کشوری اوت شدیم. من به همان دلیل که گفتم قبول نشدم و علی که قبول شده بود برای آزمون ورودی به تهران نرفته بود.هنوز بیشترین مکالمه تلفنی را با علی دارم. مخصوصا از وقتی نتایج کنکور آمد و هردویمان رشته کامپیوتر قبول شدیم.یادم رفته بود بگویم آقای آبی هم کامپیوتری است.خلاصه دوستی با علی نشان این بود که خدا دوستم دارد. این وسط یک سری آدم بی شرف هم چسباندند که به خاطر خواهرش با او طرح دوستی ریختی.ماندم.واقعا اگر نطفه مشکل نداشته باشد این حرف چگونه برزبان می آید؟ به این فکر می کنم که می توان چهار تا فحش آب نکشیده به نوشته ام اضافه کنم تا دلم خنک شود.بعد همان فکر ،می رود بازمی گردد می گوید فرهیخته باش.

  • Behnam

نظرات  (۱)

  • سعید مساوات
  • این سبک نوشتن رو خیلی دوست دارم. همین نوشتن هرچیزی که وسط نوشتن تو ذهن آدم میاد. هرچند خیلی عملی نیست.
    راستش نمی‌دونم الان باید چی گفت یا اصلا باید چیزی گفت یا نه! ولی خواستم بگم متن‌ت منو به فکر انداخت و حس‌های متضادی رو هم باعث شد و از این بابت خوشحالم.همین
    پاسخ:
    خواهش می کنم.یکم ترسیدم موقع گذاشتن این پست های "دوستان".می دونی منظورم چیه.ولی سعی بر صداقت بود نوشته ها.ممنون.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی