تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

دوستان 1

پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۵۸ ق.ظ
اول نوشتم: « من». بعد خواستم بنویسم خودکشی خودخواهی ست. بعد من را پاک کردم. نوشتم « ما ».گذاشتمش وسط صفحه دقیقا بین دو گیومه که معلوم باشد و همچنین تا جایی که می شود کشدار خواندش بخوانندش.تا او هم در بین ما حضور داشته باشد.در بین گوش هایم که دارند موسیقی را می شنوند و انگشتانم پاسخ صدا را می نویسند. موسیقی برای او هم خوب است.برای ما خوب است.یک جمله دراز در مورد تف کردن در مطب پزشک نوشتم.پاکش کردم چون دیدم به نوشته ام نمی خورد و نه! اینجا جایش نیست.از آن چه پاک کردم همین را بدانید که وقتی پزشک ها وارد مطبشان می شوند مثل فشنگ می چپند توی اتاقشان و در این حضور رعد و برقی چند ثانیه ای - از در مطب تا در اتاق - چند بیمار تب دار و بدن کوفته و بی حال با نهایت آهستگی سعی می کنند به احترام آن «بزرگوارِ دست پاچه» از روی صندلی هاشان برخیزند... این که چند خط پیشتر نوشته بودم او هم حضور داشته باشد منظورم گاو بود.دو سه روز پیش که داشتم توضیحی بر «در انتظار گودو» را می خواندم آن قسمتش که بازیگری با لکنت باید مونولوگی را بگوید،و لکنت باعث می شود که اول واژه های فرانسوی  « God qua God » چندبار تکرار شود و تداعی کننده کواک کواک اردک باشد حال مترجم آمده است کلمه مٌاهو را معادل قرار داده است تا شبیه ماغ کشیدن گاو شده باشد. خلاقیت جالبی بود ... و از حالا اگر « من»  را پاک کردم و نوشتم « ما » یادم به گاو می افتد. می خواهم از دوستانم بنویسم نمی شود.چون بعد از گاو نباید از دوست حرف زد.مشکلی نیست از خودم شزوع می کنم : صبح که از خواب بیدار می شوم سبیل هایم نا میزان است . شانه یشان می کنم. مسواک می زنم. چایی و کلوچه می خورم.پرده اتاقم را می کشم تا نور بیاید داخل.بعد به قاب عکسی که فرهاد برایم رله کرده است نگاه می کنم.امروز صبح هم نگاه کردم.ده نفریم.چشمم به داریوش افتاد.یادم به گذشته می رود : با داریوش مسئول کتابخانه سروش بودیم برای دو سال. فلاسک چایی می آوردیم مدرسه،چایی می خوردیم.این که حافظ زیاد می خواند پیش هم نگهمان داشت.سالم بود و بد کسی را نمی خواست و این از خوش شانسی من بود دوستی با داریوش. ما چهار سال همکلاس بودیم اما بین کتاب ها و بیت های حافظ دوست شدیم... واقعا نمی شود همه فکر ها را نوشت. مثلا وقتی داشتم آخرین جمله را در مورد داریوش می نوشتم فکری آمد توی ذهنم که آقای آبی موقع خواندن این نوشته ام می گوید :« کثافتِ هم جنس باز!».فکر است می آید کاریش نمی شود کرد.ذهن من هم بیمار.وگرنه آقای آبی حتی چنین فکری نمی کند.به خاطر همین نمی شود همه فکرهایم را بنویسم.
  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی