تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

آوارگی

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۲ ق.ظ
به هومن که خواب بود با صدایی بلند گفت من رفتم بیرون.وقتی مادرش خانه نباشد خانه را دوست ندارد،شهر را دوست ندارد و همین دو سه روز خانگی بودن برایش خوشایند نیست.به برادرش گفت من رفتم بیرون و آنقدر بلند بود صدا تا جواب کوتاهی شبیه باشههه بشنود.پیاده روی در کوچه ها و محله های اشنا.به در خانه ها که چشمش می افتاد نام صاحبانشان را زیر لب می گفت.به دیوارها که می نگریست بزرگ شدنش را به یاد می آورد.یادش به امید افتاد که هراسان کوچه را دویدند و برای اولین بار قضیه جدی بود.آنقدر جدی بود که بی خنده باید فرار می کردند.به سمت مدرسه دوران ابتداییش راه رفت.میله های آسمانی رنگ درمانگاه را رد کرد میله هایی که هر روز روی سایه هاشان پا می گذاشت.آن روز ها هر میله ای یکی از آنها بود که در صف کند و کسل کننده مدرسه باید راه می رفت و یک وجب این طرف،آن طرف نمی شد.به مدرسه رسید.دلشوره اش گرفت.زنگ خورده بود.همه ریخته بودند توی حیاط.سمفونی نابالغان طاس،شلوغ می کند در ثانیه های بی مادری.یک قدم برداشت که برود وسط بچه ها بگوید من را هم در بازی تان راه بدهید.آقای ناظم من هم اینجا درس خوانده ام.مرا به یاد نمی آورید.برگشت و توی صف زد از میله ها جلوتر زد هر جور که دلش خواست راه رفت و یک شیشه نوشابه از بقالی هزار ساله شهر خرید.وقتی کسی خانه نباشد او هم خود را از آن شهر نمی بیند و این آغاز آوارگی ست.
  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی