تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

با همین دستها

دوشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۴:۵۸ ب.ظ
هجده ساله که شدم مرا به عنوان یک انسان در بین خودشان شناختند و پذیرفتند.شهر مرا در آغوش خودش کشید و برای دستان کوچکم اشک ریخت.با همین دستهای کوچکم در دل کویر ستاره ها را می چیدم و به پیراهن دخترعمه ام سنجاقشان می کردم.به خروپف این خواهر و برادر که پدر من و مادر دخترعمه م بودند ریز ریز می خندیدیم.مبادا بیدار شوند و چشمشان به آسمان بیفتد و بپرسند:"پس ستاره ها کجایند؟".یا همین دستها سحر جمعه ها صورتم را با آب یخ می شستم تا هشیار شوم و با عمویم بروم کوه و آنجا چای آتیشی بخوریم و داد بزنیم.لاله های واژگون را نچینیم و به دنبال بزان کوهی هیچ گاه بگردیم.کوه، صلابت از دست رفته مان بود و جمعه ها ما دو نفر در کلمه "نباید" متوقف می شدیم و سکوت می کردیم و دلمان هوس خانه را می کرد.با همین دستها دستهای زنده رود را می گرفتم و شادان و دمان تا گاوخونی می رفتیم.در دل خودمان فرو می رفتیم و خسته می شدیم.دیگر نایی ندارد این تن و رودم چند سالیست که نیست.می گویند می آید.باور نمی کنم.با همین دستها فرم ثبت نام را به آموزش دانشگاه دادم و سلامی به کارون و بلم هایش کردم.به نخل های نگهبان و خورشید،آدم و نا آدم،غروب و غروب ، گرازهای نیشکر،دشداشه های سفید و ...حالا که بین لاهیجان و انزلی مردد شده ایم برای زندگی کردن،دلتنگم.دریا و جنگل چقدر  برایم کوه و کویر و رود و خورشید من خواهند شد؟کجا خواهم مرد؟

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی