تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

چاه بست 2

جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۲، ۰۳:۱۰ ب.ظ
صبح،سگی را که همه شب با من مانده بود از خواب بیدار کردم.صورتش را شستم،قی چشمانش را پاک کردم،در آینه نگاهش کردم و پف بالای چشمانش را لمس کردم.صبحانه خوردیم.سگ کوچکتر شده بود و صدا نمی داد.سگ بی عرضه ای ست.همه شجاعتش را در فکرهایش تمام می کند.توی خیالات و توهماتش پارس می کند.سگ بی عرضه ای ست.حق اش است همین گرگهای کوهستان تکه پاره اش کنند.سگ را لباس پوشاندم و کفش های قهوه ایش را واکس زدم.دو نفری بیرون آمدیم.آفتاب تیز بود و من در فکرهایم غرق بودم.سگ بزرگتر شده بود.امروز فهمیدم سگ ها را می توان سوار اتوبوس های واحد شهری کنم.به سگ من کاری نداشتند فقط گاهی اوقات زیر چشم نگاهش می کردند.نمی دانم توی ذهنشان چه می گذرد اما حدس می زنم توی دلشان می گویند چه سگ بی عرضه ای ست،حق اش است با یک تیر خلاصش کنند.توی اتوبوس با کسی حرف نمی زنم،سگم بزرگتر شده است اما به یقوری دیروزش نیست.از اتوبوس اتوبوس پیاده شدیم و دوتایی در شهر قدم زدیم.چه سگ نه ارزی دارم.بیشترش ادعا و قیافه است وگرنه یک مرغ هم می تواند چشمش را دربیاورد.دست به سبیل هایم می کشم،پیش خودم می گویم این سبیل نشانه هیچ چیز نیست.هیچ چیز.روی یک صندلی می نشینیم و به مجسمه وسط میدان خیره می شویم.مجسمه را نمی بینیم اما خیره اش شده ایم.یوسف از پشت دستش را زد روی شانه سگم.از جا پریدم.گفتم:سلام.گفت:سلام.یوسف سگم را دید هر چند سگم کوچکتر شده بود...

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی