تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

کمی کودکی

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۲۲ ب.ظ
پویا مانتوی سبز دختر عمه اش را یه تن کرده است.یواشکی از پنجره اتاق بیرون می رود و پشت در رو به حیاط خانه می ایستد.در می زند و با شیطنت می گوید: منم مریم.زری بیا در رو باز کن...و دوباره در می زند.زری که در را باز می کند.هر دوشان جیغ می زنند و می خندند.پویا دور اتاق می دود و می خندد و مدام می گوید:"گول خوردی...گول خوردی".شیرجه می زند توی رخت خواب جمع شده کنار اتاق.سر و گردن و دستهایش را فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.بعد صدای خفه ای می آید که :زری بیا اینجا رو ببین.بدو بیا.زری موهای طلاییش را یکطرف سرش جمع می کند و سرش را موازی پویا فرو می کند بین ملافه ها و بالش ها و پتو ها.پویا دست کوچکش را باز می کند و می گوید:اگه گفتی چی تو دستمه.زری می گوید:نمی دونم.بگو چیه آقا!زود. ناگهان تمام تاریکی زیر ملافه ها می رود.پویا چراغ قوه کوچکش را روشن می کند.هر دوشان از روشنایی کیف می کنند.پویا می گوید:این نور!رنگ موهاته.
  • Behnam

نظرات  (۳)

یه‌سری فیلما هست..وقتی می‌بینیشون خیلی حس خوبی بهت دست می‌ده.اما همین که تموم شدن، همین که alt+Enter و زدی و رو ضربدر پلیر کلیک کردی یهو تو ذهنت، خودتو می‌بینی با یه بک‌گراند خیلی گنده .. و واسه یه لحظه بغض می‌کنی.

خواستم بگم متنت برام مثه یکی از همین فیلما بود.

پاسخ:
پاسخ:
قربانت سعید...
و از این به بعد نوشته ها با واقعیت فرق ندارند... :)

پاسخ:
پاسخ:
امیدوارم :)
ایول قشنگ بود
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی