تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

می نی مال ون دن

سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۱۶ ق.ظ
آن صدا،هرگز فراموش نشد.خواب بود و نبود که به سختی برخاست.پاهایش کرخ شده بود و لمبر زنان راه افتاد که شیر آب را باز کند.صدایی نه آشنا از قلعه هزار توی آوارگیش به گوش می رسید.صدایی از هرزگی و عشقبازی مجسمه خاکی و  جادوگر خال درشت قصه واقعیت.سابو مارتینز ۱۹۶۱،خوزه ی دموندره آندراده،ایگنوسیو ی گارسیا لورکا به کمک قهرمان خواب آلود ما بیایید.برایش بنوازید و پاسخ سوال هایش را بدهید و سرشار از حقایقش کنید.کمی ایستاد،گوش فرا داد و لب از لب نجنباند و رقص سایه ها را دید و خود به مجسمه ای دیگر تبدیل شد که فراموش کرده بود صورتش را بشوید.چقدر دشنام گرمش می کرد که هیچ نگفت؟یا چرا آنقدر اغوا نشد که به خودش ور برود و تمام؟ ها ها ها ! این یک استندآپ کمدی است که تازه پرده هایش کنار رفته است و تازه مست شدگان دل هایشان را از فرط خنده گرفته اند و قهقهه می زنند.برای "دلبرک غمگین" مارکز پول مچاله پرتاب می کنند تا آن سولوباز همان طور که یک دستش به میله است خم شود و با ان یکی دستش پول را بردارد.همین شوخی بودن زندگی،همین که همه چیز می تواند سرجای خودش نباشد و همین،همین،همین حرفها و از همین چیزها.قهرمان قصه لباس هایش را پوشید و به خیابان پناه برد.شاید فهمیده بود تفنگ شکاری همینگوی چرا کنار کله گوزن ها به دیوار اتاقش آویزان شده بود.ماشین های خیابان ها می ایستند و بوق می زدند اما او نمی میرد.افسوس!
  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی