می نی مال ون دن
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۱۶ ق.ظ
آن صدا،هرگز فراموش نشد.خواب بود و نبود که به سختی برخاست.پاهایش کرخ شده بود و لمبر زنان راه افتاد که شیر آب را باز کند.صدایی نه آشنا از قلعه هزار توی آوارگیش به گوش می رسید.صدایی از هرزگی و عشقبازی مجسمه خاکی و جادوگر خال درشت قصه واقعیت.سابو مارتینز ۱۹۶۱،خوزه ی دموندره آندراده،ایگنوسیو ی گارسیا لورکا به کمک قهرمان خواب آلود ما بیایید.برایش بنوازید و پاسخ سوال هایش را بدهید و سرشار از حقایقش کنید.کمی ایستاد،گوش فرا داد و لب از لب نجنباند و رقص سایه ها را دید و خود به مجسمه ای دیگر تبدیل شد که فراموش کرده بود صورتش را بشوید.چقدر دشنام گرمش می کرد که هیچ نگفت؟یا چرا آنقدر اغوا نشد که به خودش ور برود و تمام؟ ها ها ها ! این یک استندآپ کمدی است که تازه پرده هایش کنار رفته است و تازه مست شدگان دل هایشان را از فرط خنده گرفته اند و قهقهه می زنند.برای "دلبرک غمگین" مارکز پول مچاله پرتاب می کنند تا آن سولوباز همان طور که یک دستش به میله است خم شود و با ان یکی دستش پول را بردارد.همین شوخی بودن زندگی،همین که همه چیز می تواند سرجای خودش نباشد و همین،همین،همین حرفها و از همین چیزها.قهرمان قصه لباس هایش را پوشید و به خیابان پناه برد.شاید فهمیده بود تفنگ شکاری همینگوی چرا کنار کله گوزن ها به دیوار اتاقش آویزان شده بود.ماشین های خیابان ها می ایستند و بوق می زدند اما او نمی میرد.افسوس!
- ۹۲/۰۶/۰۵