نهایت
دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۱، ۰۹:۰۰ ق.ظ
فکرهایم را عوض کن.این کودک پنهان شده ذهنم را خواستن یاد بده.قناعت به فکرهای کوچک را از من بگیر.غم ماندنی ست.این ماندن را رکود نمی خواهم.این سکون را درد و درد را هنر و هنر را چون درختی در روح من بکار.آیینه ای به من بخش تا خودم را تنها ببینم.و حرف هایم را که از زبان یوسف بیرون می آید به موسیقی تبدیل کن."پسری تنها بر روی تختی سفت".و حقیقت مرگ را با جامه دلقک گون کفشدوزک یکی کن.راه را نشان بده"نه با مرگ که چیز مسخره ای ست".فکرهایم را عوض کن چون احساس خواهم کرد که عاشق شده ام.
- ۹۱/۱۲/۱۴
سعی کن تنها نشی,با کسیایی که حرفت رو میفهمن حرف بزن نذار دور شی,نذار اون قدر دور شی که حرفت رو نفهمن,اونوقته که دیگه نمیتونی بر گردی,اونوقته که تو با اونا,
اونا با تو,همه با هم لج میکنید,حرفایه مفت میزنی ,حرفایه مفت میزنن
از هم فرار میکنین
نذار به اونجا برسه,زیاد رویه اینکه یه نفر یاچند نفر دلت رو شکوندن ,نایست ,ادما زیادن,هم صحبت های خودت رو پیدا کن
ببخشید اگه سرت رو درد اوردم,اخه من یکی از اونایی ام که دیگه حرفامو کسی نمی فهمه
هیچ کس نمی تونه دل منو بشکونه.من احساسی هستم ولی احمق نیستم که با حرفا و رفتارهای احمقانه ناراحت بشم.