امروز برای آخرین بار زیر سایه بان بنفش سلف با سایه ام دو تایی قدم زدیم.آشپز با کلاه سفید پوفیش نگاهی به من کرد و یک سیخ جوجه از توی دیگ برداشت و با دستش جوجه ها را از سیخ بیرون کشید و توی سینی فلزی ریخت.سر میز نشستم و آشنایی از بچه های مهندسی و خوابگاه ندیدم تا بروم کنارشان بنشینم و از مریخ خودم به زمین گذشته ام بازگردم.فقط یک تکه نان خوردم.آب خوردم .مثل هر روز "و من برای زندکی تو را بهانه می کنم"روی دیوار سلف را خواندم ، زیر لب چیزکی گفتم و زدم بیرون.جهنم خوشایند بیرون مثل سونای خشکی بدنم را ماساژ می دهد.فکر می کنم زیر سایه بان خواهمش دید.نمی بینمش اما.تمام مسیر دانشکده مهندسی را با فکرش راه می روم.چون راهبی وقف بارگاه خنده هایش شده ام.امروز چهارشنبه بود.
فکر می کنم،ما چهارشنبه ها حرف های مهم مان را به هم می زدیم.بین کامپیوترهای سایت،ردیف دوم با خوش خیالی کودکانه ای پشت یک مانیتور سرهامان را پنهان کردیم و حرف های آهسته زدیم.شرم خنده هات را با مقنعه ات پنهان می کردی و مدام پایت را تکان می دادی.من نگاهت می کردم و سیر نمی شدم. با همین فکرها و درگیرو دار احظه ها و خوشی های موجز نمی فهمم چه زمانی رسیده ام دانشکده.سه طبقه پله را بالا آمده ام و نشسته ام پشت لپ تاپ قدیمیم و مثل خودت مدام پایم را تکان می دهم.هندزفریم را به گوش هایم می زنم و به مریخ سرد و سرخ خودم باز می گردم.آهنگ های یان تیرسن را پلی می کنم.به گا رفته ام
- ۲ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۱