تمام ذرات بودنم درد می کند
دریا مرا به ساحل آورده است.در سایه خورشید بخار شدم و از من تنها نمک بر ماسه ها باقی مانده است.لاک پشت پیر راه دریا را به فرزندش نشان می دهد.اسبی در حاشیه دریا می دود.دختری خواب آلود آهسته به سمت دریا می رود و دریا با تقلا دستهای مواجش را به پاهای دختر می رساند و خوابش را می رباید.نمک به ساحل نشسته است و موج مشت مشت مرا به دریا باز می گرداند.آیا مادرم گریسته است؟برادرم بغض کرده است؟یا پدرم دلتنگ شده است و خانه را رها کرده است؟این شور بودنم،بر تن ساحل از کجاست؟ آن روز که اشک هایت را بوسیدم شور بود.درست مثل آن روز که مادرم از نبودنم نگران بود و وقتی مرا دید گفت:پدرت را پیدا کن به دنبال تو ست!.آن زمان دلشوره معنا داشت و موهای پریشان و سفید پدرم نمک بود بر شرم زخم های دیدگانم.ما زندگیمان نمک دارد.ما دوست هایی داریم که با آن ها نان و نمک خورده ایم.آن روز مادرم یک لیوان آب به دستم داد و مرا تا ابد سیراب کرد.دریا برای ماهی ها،صدف ها،مرجان ها و کوسه هایش مرا باز فرا می خواند.تا تو بیایی موج ها تا ساحل دست می اندازند و تکه ای از مرا با خود می برند. کودکیم،خنده هایم،خاطراتم و حوصله ام را با خود برده اند.تا ماه بالا بیاید، تا شب شود و دریا آرام بگیرد من دیگر نه من مانده ام .کودکی در گهواره اش از پنجره تو را می بیند،ماه را می لیسد،شور است.
- ۹۴/۰۲/۲۵