تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

خام و روشن و بدوی

جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۲۶ ب.ظ

یادم می‌آید وسط بیابان پادگان روی یک تکه سنگ نشسته بودم و به دوستانم فکر می‌کردم. همان حال در فاصله ده متریم یک مار به اندازه کابل یک شارژر لپ‌تاپ از زیر یک بوته شوره‌زار به زیر یک درختچه صحرایی دیگر خزید و پنهان شد. از آن‌چه دیده بودم جا نخوردم اما ذوق گفتنش را داشتم. به اطرافم نگاه کردم تا آدمیزادی ببینم و جایش را با اشاره به او نشان دهم. کسی نبود. تا سوله و آماد دو کیلومتر و تا لب جاده و دژبانی ده کیلومتر پیاده راه رفتن بود. چه فرصت خوبی می‌توانست باشد تا بشنوم آماده‌ای مخاطره کنی؟ حالا که همه بیابان زیر نور خورشید "اسپات‌لایت" شده است و همه شگفتی‌ها به ریشه‌هایشان بازگشته بودند. چگونه دیگر می‌توانستم مثل چند دقیقه قبل کسل بمانم؟

  • Behnam

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی