برای ساده ماندن
چهارشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ
یک برگ بر زمین افتاد.درخت گریست.اگر به آسمان بنگرم یک سکه طلا از آسمانم می افتد و بهار می میرم.دستهای آجری،مغز سیمانی،قلب گچی،در غروب ، آنگاه که سارها کوچ می کنند،همه، آن لحظه شبیه من است . جوشکاری، رفتن را در من می سازد. برگ دیگری بر زمین افتاد.گنجشک ها دیگر نخواندند.بوی سلف می دادم در مسیر سبز فریاد.چشم در چشمانم دوخته بودند ، ناآشنایان اتوبوس زرد.آن ها همیشه باید به کسی که مانده است نگاه کنند.شعر خواندم.دیوانه ای م که تخیل می کند بهار را و خوشحال فدم بوسه می کند راه را.رقص مرگ بود تمام مسیر.برگی بر زمین می افتد.ماه سیاهی را نگه می دارد.من سفت شده ام و باد پنجره هایم را به هم می کوبد.من مانده ام در بهار .
- ۹۴/۰۳/۱۳