فیلتر قرمز
کبریت را از جیبش بیرون آورد و نخ سفید میان لب هایش را آتش زد.دودی سفید از انحنای گونه اش بالا رفت،چشم هایش را سوزاند و ابری ناپیدا شد.به اطراف نگاهی انداخت و کامی دیگر گرفت.در این لحظه هاست که منگی خفیفی مغز را ماساژ می دهد و خستگی را از نوک انگشت ها بیرون می پراند. بدن امانت است و روح با پاهای آجریش به چشمان سرخش می نگرد .دود سفید ابری ناپیدا می شود و روح با دستهای بزرگش یک کام دیگر از آن نخ سفید می گیرد. در خلسه ی خوب لختی و رخوت می گوید سخت گرفتی رفیق.روی نیمکت می نشیند و در انحنای ِدود به صدایِ سوختنِ کاغذِ نگهدار گوش می دهد .فکر می کند به آخرین سلامش به دختری آشنا و آخرین شعری که از بر کرده بود.بیتها را پر لکنت و تباه بیان می کرد و روح، سبک از بین انگشتهایش رها می شد و به آسمان فرار می کرد.ای شط شیرین پر شوکت من... ای تکیه گاه و پناه... زیباترین لحظه های.... پر عصمت و پر شکوه تنهایی و خلوت من...
پای سوخته و آجری روح سنگینش را با تلنگری از خود دور می کند و منتظر می ماند تا رهگذری آن را لگد کند.
- ۹۴/۰۱/۲۲