تلخ نگاری های یک ستاره شمار

قله بیست سالگی فتح شد.اینک کوهنورد خسته است و نفس نفس می زند.پرچم را می کارد و دست بر شانه های خدای خویش منتظر خورشید می ماند.
ما بقی سرازیری ست.راه گریزی هم نیست."و لامفر"

بایگانی
آخرین مطالب

نمی دانم من خودم را رها می بینم یا چون عنکبوتی چسبناک که شیش دستی روابط را گرفته است در بند خودمم.یک عکس دسته جمعی از خودمان رانگاه می کنم و کسی را نمی یابم.هیچ کس را.چرا آن یک نفری که همیشه هست برای من نیست؟چنگ انداختن گربه به شیشه آکواریوم را دیده اید ؟جواب: تمسخرِ دهانِ بازِ ماهیِ سرخِ بی اعتنا. گله جو گیر خوابگاه و دانشگاه را همقدم می شوم و سیل دشنام کاف های ثلاثه را روانه خودم و گله می سازم.ای کاش لباس هایم نیز به آنها نمی خورد تا مثل سنگی یا مثل سگی جدا از این جماعت می شدم. در زندگی جمعی جفتک پرانی را باید یاد بگیرم،پاچه گرفتن را باید بیاموزم و با حرفهای نزدیک تر ها باید خودم را فریب دهم.آیه های وحیانی و وعده های ربانی شوخی خدا با ما بود تا خودمان را فریب دهیم . ما باید برادر کشی بیاموزیم تا خود و گله یمان  را نجات دهیم.هر سال این مواقع از سال پدر وعده یمان می داد به دوستی تا برگ های خشک را در اسفند دود کنیم و شمعدانی های قلمه زده و خوشگلی برای بهار باشیم.اما واقعیت این بود که این نبود.و دلمان گه خورد که این طور می خواست.روی آدم که نداریم ولی روی سگمان را بالا نیاورید.مگر همین خر سر به زیر چه مشکلی دارد؟

  • Behnam
با آن دو چشم زیبایش آیا زندگی را هم زیباتر می بیند؟من تجلی بهار را و شکوفه های نورسته ی بادام را در او می بینم.هر کلمه ای که می نویسم نشان از اندک امید من به ادامه دارد.آیا از بهاران او گنجشکی به تاکستان من پرواز خواهد کرد؟از دل کوچکش آیا ابری بهاری به تاکستانِ تشنه ی من سفر خواهد کرد؟یک لحظه می شود فکر نکرد،تنها روی پله ها نشست و فقط شب را نگریست ؟ در او خیره ماند؟ که ماه را به موهایش گیره کرده است و در پوستینِ تنهاییِ غریبه سرگردان خواب های خوش جا داده است.بیدار شو من تنها هستم.
  • Behnam

در راه بودم که صاعقه زد باران گرفت و پوسته ای خالی و پوک  از من برجا ماند.باران که به بر سر و شانه هایم می ریخت صدایی درونم می پیچید.صدایی از ترس،سایه ای از غربت... من غم آن چه را که از من سوخت و خاکستر شد ،دارم. زمان،ذهن ،ایمان و شنواییم آتش گرفته است دود شده و آنها را باد برده است.سر جلسه امتحان،اشک های مادرم را دیدم، رعشه پاهای 17 سالگیم را دیدم، حسرت خوردم و به خودم دروغ گفتم.با لبخندهایی که به دوستانم زدم به آن ها نیز دروغ گفتم.من از دیدن همکلاسی هایم،هم اتاقی هایم،هم رشته ای هایم بی حسم.پوک پوکم.آنقدر پوکم که اگر تلنگرم بزنید فرو می ریزم.آن قدر پوکم که به جای جواب سوال می نویسم :"دیشب هذیانی گفتم که تنها اولش را به یاد دارم:این وزنه سنگین دارد له م می کند.نه!!!!"پوک پوکم.چون کوکی های لاهیجان پوکم.سر جلسه امتحان روی جمله دیشب هذیانی... آن قدر خط کشیدم که کاغذم سورراخ شد. فکر می کنم استاد موقع تصحیح برگه من،از سوراخ برگه اطرافش را خواهد نگریست.زن و فرزندش را خواهد دید که چقدر به هم نزدیکند...این تحلیل رفتن را حس می کنم.همین پوک تر شدن را می گویم.پوسته ای که از من به جا مانده است چون مرجانی سوراخ سوراخ خواهد شد.ماهی عزیز دوست داشتنی!بوسه ای بر سنگم می کنی؟من با هزار چشم رقصیدنت با نور را دیده ام.با صدایی از ترس،در سایه ای از غربت...

  • Behnam

ظهر تابستان،آنگاه که تنها بچه ها بیدارند و آهسته و پاورچین پاورچین بین خواب های بزرگ ها قدم بر می دارند و کنجکاو و کاوشگر کابینت های آشپزخانه را سرک می کشند.همان ظهر های تابسنانی که پا روی خروپف پدرهامان می گذاشتیم و در آغوش گرم حیاط خانه می پریدیم و با گل ها با حوض با درخت ها باخاک حرف می زدیم.آن ظهر ها را می گویم.آن زمانی که سرم را کرده بودم بین شاخه های یاس و انارِ درهم و توامان  و حرف میز دم برایشان.قصه می گفتم برایشان.بعضی حرف ها را خودم می ساختم مابقی همان حرف هایی بود که مادربزرگم برایم گفته بود.همان شعرها و حرف هایی قدیمی که وقتی دو نفری می نشستیم توی ایوان خانه ،مادربزرگم برایم می گفت و درحین گفتن پاهایش را تا مرز بین سایه و آفتاب  دراز می کرد و می گفت مادرت خیلی خوب است پدرت خیلی خوب است.خیرشان را ببینی! آری،همان حرف ها را من برای درخت یاس و انار خانه یمان می گفتم.باد که می آمد برگها پاسخ می دادند بزرگها بیدار می شدند...

  • Behnam

آفتابِ بی جانِ صبح، پشت پلک هایش ایستاده است و منتظر، تا چشم هاش را باز کند و ترنج خوش رنگ قالی را ببیند،صدای خنده های مادر را بشنود و خنکای ملایم صبح را حس کند.پدرش را ببیند که عجله ای ابدی برای رفتن دارد...بیدار شو ،در آینه بنگر و حضورت را در بین بوی بخار اتو،صدای اخبار تلویزیون،یقه برگشته کت پدر و مادر که دست های خیسش را با دامن بلند آبی رنگش خشک می کند؛ بیاب... دردانه ی چشم ها،چراغ دیدگان، چشم هات را بگشا و همراه قافله یِ اعجازِ عشق و اضطراب خانه و آفتاب را به لبخندی مهمان کن.فنجانی چای برای خودت بریز ،به چشم های مادر نگاه کن و بهاریه یِ پرشکرِ زندگی را نوش کن.برخیز و به آن فکر کن که  دوشادوش پدر در مسیر اولین سلام ها هم گام هستی و می توانی شکوفه های سیب و لبخند را بر سیمای شهر تازه جان گرفته بیابی....آفتاب که جان بگیرد و تو چشمانت را بگشایی ، معلم حرف تازه ای از الفبا را درس داده است ، چای سرد شده است و در کسالت بی روح خانه تنها ممکن است کسی تلویزیون را خاموش نکرده باشد.

  • Behnam

اگر به باده مشکین دلم کشد شاید

که بوی خیر ز زهد ریا نمی‌آید

جهانیان همه گر منع من کنند از عشق

من آن کنم که خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم

گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید

که حلقه‌ای ز سر زلف یار بگشاید

تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت

چه حاجت است که مشاطه‌ات بیاراید

چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی‌غش

کنون بجز دل خوش هیچ در نمی‌باید

جمیله‌ایست عروس جهان ولی هش دار

که این مخدره در عقد کس نمی‌آید

به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر

به یک شکر ز تو دلخسته‌ای بیاساید

به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند

که بوسه تو رخ ماه را بیالاید

  • Behnam

آن قدر فکر کردم و به مخم فشار آوردم تا چه بنویسم.
شب سیاه و آن دو سیاه تر گوشه ای کز کرده اند و به آسمان نگاه می کنند.به چراغ هایی که در شب برای شان آویخته اند و آن ها از فاصله شان تا سال های نوری خود دم می زنند.سرما و سوز حرفهاشان را می لرزاند و دندان هاشان مضراب پیانوست تا مادامی که آسمان ریسمان می بافند و برنمی خیزند تا عبور کنند و بروند...
شب سیاه دیگری و آن دو سیاه تر دیگری ، گوشه تراس بالاترین طبقه آپارتمان کز کرده اند و موسیقی گوش می دهند و خیره به بورد تبلیغاتی چشمک زن مبهوت مانده اند.می گویند ناسا آمده است ما را ببرد.
خدا رو قبول دارم اما اینقدرا هم که شما می گین خوب نیست.به موهاش نگاه می انداختی آشفتگی محض بود و به زور و نا مرتب ریش هاش را کوتاه کرده بود.گفت: همه ی اتفاقایی که واسه من و خونواده م افتاد و هر چی می گذشت و بدتر می شد.اینا همه ش...   آرام و مودب گوشه ی تراس نشسته بود و می خواست تا اتمام تاریخ انقضایش منتظر بماند. ولی هر کاری خواهرم ازم بخواد من بهش نه نمی گم و انجام می دم...

فقط یه لاستیک باریک  نارنجی رنگ تایر دوچرخه دیده می شد که موزاییک را می فشرد و رد می کرد و تنها صدای گام های پدر شنیده می شد تا این تعادل ناممکن را حفظ کند.پاهای کوچکم درست روی رکاب جا نمی گرفت اما همین یک دور  این زنجیر دور خودش می چرخید و دوچرخه خرناس می کشید و سرعت می گرفت شوق و ترس توام وجودم را می گرفت.این التهاب افتادن و این ذوق شتاب گرفتن تعادل ناممکنی بود اگر دستان پدرم نبود.حیاط خانه را با کیف یکبار چرخیدیم.رکاب زدم و برای درخت انجیرمان دست تکان دادم.صدای گام های پدر را در خوشحالی و خنده هایم فراموش کرده بودم.همین طور گفتم بابا! صدای پاسخم را از دور شنیدم.پیش از ترس،زمین خورده بودم.

  • Behnam

صبح، احمد،من، چایی، دیوار،باد و خنکا.صبح،فکر،کبوتر سفید،کبوتر سیاه،درخت،خورشید تنها.صبح،نگاه،سخن،سکوت،جوانه ای تازه برپا.صبح ،درون،شور،تصاحب،گفتگو،خطا.صبح ،من،امعا و احشا،امعا و احشا،امعا و احشا!:-(

  • Behnam
پله ها را بالا می آمدیم با بشقاب هایی فلزی که با ترشی و ماهی و برنج پر شده بود.آن روز ها، خوابگاه برایم پله بود و پنجره هایی بسته .محل جمعی از انسان هایی که بیشتر از خودم گیج می زدند.این که تو نامزد داشتی و وقت و بی وقت صدای گوشی موبایلت می آمد و ما گوش تیز می کردیم تا صدای نازکی ، نامت را بر زبان بیاورد خودش خیلی بود برایمان.کُرد چارشونه عینکی ،آق لنگر،چکاوک صبحگاهی اتاق 27 ، رفتنت را باور نمی کنم.غروب دورترین اتفاق برای تو بود. به فاصله زمین تا تخت هر روز صبح، ظهر، شب ما همدیگر را سلام می گفتیم و  سر یک سفره نان می خوردیم.در حال و هوای عاشقی و دوست داشتنم به کسی که یکبار هم ندیده امش،  این که تو در آستانه تاهل بودی خودش خیلی حرف بود.حالا اگر بخواهم گذشته ام را یاد بیاورم حرف بیشتری از تو ندارم و چیز زیادی از تو نمی دانم.هیچ! ما را چپانده بودند توی اتاقی که پنجره هایش سفید و بسته بود.من هم بودم تو هم بودی.تو از بین میله های پنجره پر زدی و رفتی. من هنوز رد نشده ام.این بار اگر تاس انداختند ،زندگی، چه کسی را از در پشتی خداحافظی خواهد کرد؟
  • Behnam

وقتی که نیستی و از همان اول هم نبوده ای نمی دانم چند دریا چند چمن زار چند طلوع خورشید چند بهار را تصور کنم و چون حریر صدایت کلمات را به رقص بیاورم و به جان کاغذ بنشانم.ما در حضور هم حتما رازهایی داشتیم و آنها را تو در پناه گل مریم کنار گوش ت نگهشان می داشتی.ما الفبا را با هم روی کتاب های قفسه پایین کتابخانه ی پدر یاد می گرفتیم و ظهر ها نمی خوابیدیم تا نگهبان خواب های پدر و مادرمان باشیم و مدام به شکم هاشان نگاه کنیم که بالا و پایین می آیند تا خیالمان راحت از خنکی سایه ی ظهر خانه یمان باشد. پا روی عددها می گذاشتیم  و سنگمان را دورتر پرتاب می کردیم.می خندیدیم و لِی لِی کنان تا شوق و دوست داشتن می جهیدیم.من می دانم که یقینا بغض می کردم اگر با من قهر می کردی و نمی دانستم چند دریا چند چمن زار چند طلوع خورشید چند بهار را با مداد رنگی هایم برایت بکشم تا باز نگاهت را از زمین برداری و به من بیاندازی و لبخند شیرینی را به من هبه کنی.آه!خواهرم!

  • Behnam