پوک
در راه بودم که صاعقه زد باران گرفت و پوسته ای خالی و پوک از من برجا ماند.باران که به بر سر و شانه هایم می ریخت صدایی درونم می پیچید.صدایی از ترس،سایه ای از غربت... من غم آن چه را که از من سوخت و خاکستر شد ،دارم. زمان،ذهن ،ایمان و شنواییم آتش گرفته است دود شده و آنها را باد برده است.سر جلسه امتحان،اشک های مادرم را دیدم، رعشه پاهای 17 سالگیم را دیدم، حسرت خوردم و به خودم دروغ گفتم.با لبخندهایی که به دوستانم زدم به آن ها نیز دروغ گفتم.من از دیدن همکلاسی هایم،هم اتاقی هایم،هم رشته ای هایم بی حسم.پوک پوکم.آنقدر پوکم که اگر تلنگرم بزنید فرو می ریزم.آن قدر پوکم که به جای جواب سوال می نویسم :"دیشب هذیانی گفتم که تنها اولش را به یاد دارم:این وزنه سنگین دارد له م می کند.نه!!!!"پوک پوکم.چون کوکی های لاهیجان پوکم.سر جلسه امتحان روی جمله دیشب هذیانی... آن قدر خط کشیدم که کاغذم سورراخ شد. فکر می کنم استاد موقع تصحیح برگه من،از سوراخ برگه اطرافش را خواهد نگریست.زن و فرزندش را خواهد دید که چقدر به هم نزدیکند...این تحلیل رفتن را حس می کنم.همین پوک تر شدن را می گویم.پوسته ای که از من به جا مانده است چون مرجانی سوراخ سوراخ خواهد شد.ماهی عزیز دوست داشتنی!بوسه ای بر سنگم می کنی؟من با هزار چشم رقصیدنت با نور را دیده ام.با صدایی از ترس،در سایه ای از غربت...
- ۹۳/۱۰/۲۴