صبح
آفتابِ بی جانِ صبح، پشت پلک هایش ایستاده است و منتظر، تا چشم هاش را باز کند و ترنج خوش رنگ قالی را ببیند،صدای خنده های مادر را بشنود و خنکای ملایم صبح را حس کند.پدرش را ببیند که عجله ای ابدی برای رفتن دارد...بیدار شو ،در آینه بنگر و حضورت را در بین بوی بخار اتو،صدای اخبار تلویزیون،یقه برگشته کت پدر و مادر که دست های خیسش را با دامن بلند آبی رنگش خشک می کند؛ بیاب... دردانه ی چشم ها،چراغ دیدگان، چشم هات را بگشا و همراه قافله یِ اعجازِ عشق و اضطراب خانه و آفتاب را به لبخندی مهمان کن.فنجانی چای برای خودت بریز ،به چشم های مادر نگاه کن و بهاریه یِ پرشکرِ زندگی را نوش کن.برخیز و به آن فکر کن که دوشادوش پدر در مسیر اولین سلام ها هم گام هستی و می توانی شکوفه های سیب و لبخند را بر سیمای شهر تازه جان گرفته بیابی....آفتاب که جان بگیرد و تو چشمانت را بگشایی ، معلم حرف تازه ای از الفبا را درس داده است ، چای سرد شده است و در کسالت بی روح خانه تنها ممکن است کسی تلویزیون را خاموش نکرده باشد.
- ۹۳/۱۰/۰۹