تعادل ناممکن
آن قدر فکر کردم و به مخم فشار آوردم تا چه بنویسم.
شب سیاه و آن دو سیاه تر گوشه ای کز کرده اند و به آسمان نگاه می کنند.به چراغ هایی که در شب برای شان آویخته اند و آن ها از فاصله شان تا سال های نوری خود دم می زنند.سرما و سوز حرفهاشان را می لرزاند و دندان هاشان مضراب پیانوست تا مادامی که آسمان ریسمان می بافند و برنمی خیزند تا عبور کنند و بروند...
شب سیاه دیگری و آن دو سیاه تر دیگری ، گوشه تراس بالاترین طبقه آپارتمان کز کرده اند و موسیقی گوش می دهند و خیره به بورد تبلیغاتی چشمک زن مبهوت مانده اند.می گویند ناسا آمده است ما را ببرد.
خدا رو قبول دارم اما اینقدرا هم که شما می گین خوب نیست.به موهاش نگاه می انداختی آشفتگی محض بود و به زور و نا مرتب ریش هاش را کوتاه کرده بود.گفت: همه ی اتفاقایی که واسه من و خونواده م افتاد و هر چی می گذشت و بدتر می شد.اینا همه ش... آرام و مودب گوشه ی تراس نشسته بود و می خواست تا اتمام تاریخ انقضایش منتظر بماند. ولی هر کاری خواهرم ازم بخواد من بهش نه نمی گم و انجام می دم...
فقط یه لاستیک باریک نارنجی رنگ تایر دوچرخه دیده می شد که موزاییک را می فشرد و رد می کرد و تنها صدای گام های پدر شنیده می شد تا این تعادل ناممکن را حفظ کند.پاهای کوچکم درست روی رکاب جا نمی گرفت اما همین یک دور این زنجیر دور خودش می چرخید و دوچرخه خرناس می کشید و سرعت می گرفت شوق و ترس توام وجودم را می گرفت.این التهاب افتادن و این ذوق شتاب گرفتن تعادل ناممکنی بود اگر دستان پدرم نبود.حیاط خانه را با کیف یکبار چرخیدیم.رکاب زدم و برای درخت انجیرمان دست تکان دادم.صدای گام های پدر را در خوشحالی و خنده هایم فراموش کرده بودم.همین طور گفتم بابا! صدای پاسخم را از دور شنیدم.پیش از ترس،زمین خورده بودم.
- ۹۳/۰۹/۱۵