برگ ها پاسخ می دهند
ظهر تابستان،آنگاه که تنها بچه ها بیدارند و آهسته و پاورچین پاورچین بین خواب های بزرگ ها قدم بر می دارند و کنجکاو و کاوشگر کابینت های آشپزخانه را سرک می کشند.همان ظهر های تابسنانی که پا روی خروپف پدرهامان می گذاشتیم و در آغوش گرم حیاط خانه می پریدیم و با گل ها با حوض با درخت ها باخاک حرف می زدیم.آن ظهر ها را می گویم.آن زمانی که سرم را کرده بودم بین شاخه های یاس و انارِ درهم و توامان و حرف میز دم برایشان.قصه می گفتم برایشان.بعضی حرف ها را خودم می ساختم مابقی همان حرف هایی بود که مادربزرگم برایم گفته بود.همان شعرها و حرف هایی قدیمی که وقتی دو نفری می نشستیم توی ایوان خانه ،مادربزرگم برایم می گفت و درحین گفتن پاهایش را تا مرز بین سایه و آفتاب دراز می کرد و می گفت مادرت خیلی خوب است پدرت خیلی خوب است.خیرشان را ببینی! آری،همان حرف ها را من برای درخت یاس و انار خانه یمان می گفتم.باد که می آمد برگها پاسخ می دادند بزرگها بیدار می شدند...
- ۹۳/۱۰/۱۶