- ۰ نظر
- ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۹
آه، نمی دانی چه تلخ می گذرد! نمی دانی صبر،در انتظار بهتر شدن تا چه اندازه بی فایده است.ما هزار ساله هم شویم شراب نمی شویم.احمد می گوید وقتی ناراحت می شوی بدان که فکر اشتباهی می کنی. آه،نمی دانی چه تلخ می گذرد وقتی که بهار را زیبا نبینی و به صدای بلبلی دل نسپری و کتاب ها همه بی روح باشند برایت.مگر جایی بهتر از آن جایی که تو هستی هست؟بهشت؟ هزار گرگ از درونم زوزه بر می آورند برای ماه! به چهار خلط خواستن خون می ریزند.تعادل ندارم.خواستن و بریدنم دیوانه ام کرده است و دل به هر کدام بسپارم آخرش تلخ است.من فکرم اشتباه است دوست عزیز ولی هیچکس نمی داند من آن حرف ها را به خودم زدم و آن ها دنبال سومی می گشتند.
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
چون مادربزرگ مهربانی قصه گو و خوش رو دستش را می چسباند بالای پیشانیم.و درحین گفتن "نازشا برم".محکم دستش را می آوردپ پایین.3تار موهای رستن گاهم سفید می شود چند خط موازی روی پیشانیم می ماند.چشم هایم ضعیف تر از قیل از زیر دستش هویدا می شوند.گونه هایم افتاده تر می شوند و زنخندانم که هنوز زیر دستش است را با صدای میم "برم" رها می کند.من فسون شده ام.جمعیت برایم کوچه باز می کند تا خودم را بیرون بیاورم و در سیاهی گم و گور شوم.شهامت در آن نیست که خودم را حلق آویز کنم و همچنین آن نیست که دهانم را باز کنم و برای جمعیتی از حس های درونم دم زنم.شهامت آن است که کلامی را بگویم که پنهان کننده درونم باشد.خدا دستش را بر چهره ام می کشد و چهار فصل را بر صورتم سیلی می زند.من دو سمت گونه هایم لاله ای از دستهای خدا دارم.مادرم می گوید هر آدمی یک قسمتی دارد.صدای رود می آید و من پیرتر می شوم.بپذیر پسرک!کوفتی بپذیر!قبول کن! ... یک روز دیگر گذشت و ساعت با عقربه هایش مرا نیش می زند و من سفت تر می شوم.برخیز از برزخ زخم ها.زمان با تمام شقاوتش ،آرام آدمی را از پای در می آورد.
اول بهار که گل ها طراوت سفت و تازه ای دارند و هر سخن از شادی ست. ای باد پیر ، عطش رفتنت هست هنوز؟خون باز نمی ایستد در رگهای من،در قلبم هنوز بوی دست های مادرم می آید.موج ها مکرر رفتن!باز نمی ایستند،در ساحل دختری کفش هایش را جا گذاشته است. در آن لحظات جاودانه ی با هم بودن ، دنیا با ما مهربان بود اما زمان به ما حسادت می کرد.آن روز که ملافه ای سفید بر صورتم خواهند کشید،باد پیر بویش را از حیاط خانه یشان به حیات دنیای من آورده است و من رفته ام.
درون قایق اطراف را نگریستیم و جز دریا چیزی ندیدیم.گفت: دریا آرام آرام است. دستم را به آب می زنم.آرام می گویم تو هم برای من جوابی نداری؟ مادر گفت: مثل ننو می ماند!قایق راه نیفتد همین جا خوابمان می برد.خیال کردم دستهایم را ببندم.پاهایم را ببندم.دهانم را ببندم و از قایق به دریا خودم را بیندازم.مثل مرگ سومین نفر در فیلم "فانی گیمز" هانکه.به ساحل آمدیم.پسربچه هایی لخت و عریان با شور و شوق از دست رفته گذشته ام آب بازی می کنند.پدرم می گوید این ها بازمانده های زمان شاه ن. همه یمان خندیدیم.شادی را حس کردم.حس کردم که لبهایم بازتر می شوند و عضله های گونه هایم گرد و سفت تر می شوند.از خندیدن خودم تعجب کردم و به تعجبم باز خندیدم. کودکی ماهی های مرده را به سمت دریا پرتاب می کرد.دیگر دریا آرام نبود.آفتاب رفته بود.ما همان طور که بودیم ماندیم.دریا سوال مرا پاسخ داشت اما دیر شده بود.
در آسمان شب، دختری جامی را از ستارگان پر می کند.من در خیالم آسمان را تخته سیاه معلمی می بینم که حرف هایش را با ستارگان به من یاد می دهد.شبهایی که ماه تمام و کمال است شبهای دیوانگی ماست.امیدوارم حالم بهتر شود.آنقدر سخت به زمین خورده ام که حاشا بلند شوم. دست به شب می اندازم رشته ی ستارگانی را می گیرم و می ایستم،می فهمم که خوب شده ام و کتاب می خوانم، به اطرافم می نگرم و زندگی روزمره ام را می کنم.سریال می بینم.شعر حفظ می کنم.آشپزی می کنم.اخبار ورزشی را پی گیری می کنم.زندگی می کنم.چهار سال دانشگاه،چهار تیر بود که سه تاش به مغزم و تیر آخر به قلبم اصابت کرد و چون سربازی مرده از ترس لبخند می زنم و آینه به من می گوید سنگ روی یخ شدی رفیق!امیدوارم حالم بهتر شود.می شود.یک ثانیه ، بیشتر طول نمی کشد.بزنی زیر همه چیز و ادامه اش آماده کنم خودم را برای تحمل تا فراموشی ثمر دهد.
خانه خودمان مهمان شدیم! همه به من نگاه می کنند و از خانواده ام مرا می پرسند(!).این پسرک خوابش می آید؟ نکند دلش زن می خواهد؟ روزه ست؟ آقای اخلاقی چرا عنق ندارن؟ بی توجه به سوالها،به انجیر بریده مان نگاه می کنم.شاخه های سبز و باریک و زنده ای از جانبش بالا آمده اند.زیبا!فوق العاده زیبا!ست.سمج و سخت زندگی سبز زمین را شکافته است.کلافه ام. می خواستم از آن جمع فقط مادرم را بغل کنم روی دوشم بگذارمش و دوتایی از خانه فرار کنیم.برخاستم و کنار انجیر بند کفش هایم را بستم، پدر مرا دید و فهمید.بحث گل انداخته تاریخ خیانت ترکان قشقایی را نیمه تمام رها کرد و او هم بلند شد و ما دو نفر را بغل کرد روی دوشهایش گذاشت و سه تایی از خانه فرار کردیم.
بر سنگ ها دراز می کشم و با لالایی اندوه بار زمین به خواب می روم.
*بگذار فقط او
خارها را ببیند
که چشم دارد گل سرخ را ببیند
شب از پس روز می گذرد و کاج ها جای نخل ها را گرفته اند.طعم شیرین یک توت رسیده ،در محله کودکی لبخند را به چهره ام می آورد.روی دیوار اثر کمرنگی از ذغال هنوز برجا مانده است:"بن بست".
یاد باد آن که به اصلاح "شما" می شد راست/نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
حافظ!"شما"ی تو که بود؟؟؟
*تاگور
گذر آرام ابرها در آسمان،مرا به فکر فرو می برد. به راستی عصمت و سفیدی پاک میلاد یک آدمی تا کجا همراه اوست؟ابرها،ترانه هزار پرستو را می شنوند،مست می شوند،خورشید را می پوشانند،هزار ترکش آفتاب را به جان می خرند، اما همچنان عصمت یک غنچه گل را دارند.احمد یک ابر است.تا دلم آسمان نخواست،تا مادمی که هوس سر زدن به کوچه ی آسمان نکردم و چون چراغ خیابان تنها پیش پایم را می نگریستم،احمد را نیافتم.صافی و صداقتی محسور کننده در تمام حرفها و نوشته ها و رفتارش دیدم چون ابری که شرق را به غرب می پیماید و آسمان را زیباتر می کند.
روز آخر ، این تن چقدر داغ بود و.... حالا هم نمی خواهم بنویسم چون شاعر نیستم و جز شعر نمی توان آن اشک ها را نوشت.شب بخیر!