- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۷
جایی بودیم که نباید حرف می زدیم باید گوش می دادیم و به یاد می آوردیم.پارچه های سبز در گردباد سوره ها دور سرم می چرخند.سیب سرخ روی میز در لبخند پسر بچه ای پرنشاط می درخشد. چشمم که باز به پیراهن سیاه دوستم می خورد یک قطره اشک به ناگاه.صدا آمد:صلوات!ستون به ستون شکایت گیجی از خودم دارم.در نگاه آشناهای شهر غریب.ختم تلخی بود.
گرم است هوا. من و او در حاشیه رود قدم می زنیم.این دیگر از کجا پیدایش شد؟؟؟ من می گفتم سراغ تو آمده! او می گفت نه تو خوشگل تری!به سراغ تو آمده.ما که دوست داریم از خودمان فرار می کنیم دیگر نوبرش بود که گوسفندی بع بع کنان دنبالمان راه بیفتد و گرگمان تصور کند.ول کرد رفت.عوضی!
و آن چنان بی خود از خود بود که دستها در جیب هایش دنبال هیچ می گشتند و نگاه به هر سو می انداخت چیزی نمی دید جز آن چه می خواست.آن چنان این چارچوب تن محصور کننده بود برایش که بین رفتن و ماندن درمانده بود!چون زنبوری که تمنای هزار گل را به دشت می بیند... اما دوستان صبر کنین! پیشتر نرویم! این همه عطش و شور این انسان از رخداد دیدار هر گلرویی که دم بزند! یا از خوشحالی یک انسان پس از گذراندن یک امتحان سخت، یا مرگ افتخار آمیز یک آدمی در راستای هدفش یا ...سخن بگوید. هر چه باشد.دست نگهدارید و چند ثانیه فکر کنید که "اشتباه" در تک تک فکر های او مستتر باشد!در تمام ذرات بدن این آدمی خبطی همیشگی نهادینه شده باشد که وی اشتباهی خشنود است.اشتباهی اشتیاق دارد و ... آنچنان این اشتباه کشنده و مرگبار است که کندوی عسلی را عقیم می کند و نوشته پر حس مرا آبستن گنده گوزی های فلسفی می کند یا ... اما این فکرها این باورها این راه ها چنان مبهم و پر انشعاب هستند که اگر کورمال کورمال نخواهیم مسیری را طی کنیم زیر آفتاب کشنده راه از تشنگی و خستگی جان می دهیم.به ازای کدام وظیفه حق می گیریم؟
درختی گریسته است؟
یا کوه رازی دارد
برای گفتن
این چنین هولناک و شتابزده که ابر
می بارد و می غرد
تنها سرباز غمدیده غریبه عاشق
به طبیعت گوش نهاده است
همه خانه هستیم
شاید هم کسی پنجره را باز کرده است!
*از معدود دوستانم در اهواز (و کل خوزستان)شهرضا(و کل اصفهان) و تهران که بر حسب اتفاق سایه مهربانیشان به تلخ نگاری های یک ستاره شمار می افتد خواستارم نظر صریحشان را در مورد دو شبه شعر طبیعت برایم بنویسند.سپاس."بهنام"
ما به بهانه باران از آزمایشگاه بیرون آمدیم.ابر تیره پر باری جلوی خورشید را گرفته بود.ما منتظر بارش قطره های معجزه بودیم تا چاره ای شود.من باید پیر می شدم.من باید فریادهای سرخوشی کودکیم را در زمان جنگ (پیش از آن که به دنیا آمده باشم)می زدم .من دیر به دنیا آمدم.ما با هم قدم زدیم .ما چون دو نخل همان طور جوان ماندیم.باران آنقدر اندک بود که به زمین نمی نشست.به او گفتم دختری تماما سرخ شده ای! و با این سرخی همیشه گرم خواهی ماند. به خنده گفت:من آبی پوشیده ام.من تمام آبی او را سرخ می دیدم و سردم نبود.ما راه می رفتیم و هر گام ما به قدری کوتاه برداشته می شد که آشکار بود نمی خواهیم به جایی برسیم.ما بسیار خوشحال می نمودیم و می داسنتیم که بسیار اندوهگینیم.به او گفتم تا پیش از غروب باز خواهیم گشت.
بر روی سکوی غبار گرفته ای نشسته بودیم.یک جفت لیوان کاغذی که از چایی گرم پر شده بود را در آن تاریکی ضعیف و سردی ملایم نوشیدیم.بسیار دلچسب بود.من خوش طعم ترین چایی عمرم را آن روز نوشیدم.ما از همه حرف زدیم . ما از دهان هم بسیار کلمات شنیدیم.در میان واژه ها ما نبودیم.ما در انتهای راهرویی بودیم که پلک هامان می پرید؛قلب هایمان سریعتر می زد ، دستهایمان به بهانه در هم می پیچید و پاهایمان بی قرار دویدن بود ؛تمام حرفهایمان را در سکوت به گفتیم.خداحافظ!
خدا واژه ای ساخته بود و با چند واسطه بر زبان دوستم جاری ساخت و من آن را نیوشیدم.چون کویر که باران را می نوشد.چون کودکی که با شنیدن صدای تپش قلب مادرش می خوابد."بی نهایت خویشتن دار باش!".چون ذکری که هر کاسب هر صبح برای گشودن دکانش بر زبان می آورد هر دم با خود تکرارش کردم.بی نهایت... بی نهایت...بی نهایت...برای اسیری که چشمهاش را بسته اند صدا غنیمتی ست.برای شبگرد گم کرده راه ستاره ها نجات بخشند.برای من که عاشقم(نه این که بوده باشم!هستم!) حرفها و فکرهای کوچک هم ارزشمندند.چون اعدامی که به رگبارش بسته اند دستهایم را روی قلبم گذاشته بودم.من پر از گلوله ام.داغی خوبی بود شما نمی فهمید.
می خواهم با شما صحبت کنم.می خواهم از لحظه ای بگویم که در بیست و سه سالگی م تجربه اش کردم.از نگاه آشنایمان شروع شد.سلام کردیم تا آن چه چشمهایمان می گفتند را در نظر نیاوریم.حرف زدیم.از آن حرفهایی که میلیاردها آدم در هر جای زمین با زیان مادریش به مخاطبش می گویدو می شنود.خوبی؟سلامتی؟ممنون.تو خوبی؟چه کار می کنی؟... ذهن من اما در جهان دیگری قدم می زد.آن جهان خلوت ترین قدمگاه بود.من و او.پر بوسه با عطر خوش. در ذهن او چه می گذشت؟نمی دانم.جوانه و پرنده و دست و رویا و گلدان در جهانش بود؟نمی دانم.سینه های شیرده التیام وآرامش را در ذهنش متصور بود؟نمی دانم.سکوت شد.نگاه هامان آنقدر اندوهناک آنقدر سنگین پا بر زمان گذاشت و ایستاد که بین ماندن و رفتن.مردم.
چه با شدت
عاشق منجلابهای زمستانی بودم
نورانی اند...تاریک اند...پژمرده
صخرههای گردی از برف های سفت
و این احساس که تو هرگز
به خانه بازنخواهی گشت ...
در فاصلۀ آتشهای سیاهِ کریسمس
کلاغی زار می زند :
کولاک به پایان رسیده است...
آنا آخماتووا
چه چیز تو را شاد می کند؟ای تنها دلیلِ شاد بودنم!ای اندوهِ پنهانِ گداخته یِ زیرِ خاکستر! هنوز به ناتوانیِ دستهایِ کوچکم پی نبرده ای؟من طلوع را برای تو می خواهم و شب را برای خودم.من انبوهِ میوه ها را در دامنت می خواهم و باد را برای خودم.دستت را می گیرم،به چشم هایت خیره می شوم و موهایت را می بویم.ای کاش می شد غمت را از دستهایت به دستهایم، از چشمانت به چشمانم و از موهایت به نفسم برگیرم و زندگی را ،زندگیمان را با دو سیب، با دو لبخند، بر صورت تو ،بر صورت من، دوباره ساخت.آنگاه من راه به جایی می بردم و آرام می گرفتم.چون کوه که دردهایش را به دریا می ریزد و هزار درخت در کنار رودِ اندوه، رود زنده،رود زاینده،صد هزار بر می آورند.چکاوکان تا آرامش رود خنیاگری می کنند و خدا تنها پرستاری ست که بندناف را نمی برد.