روایت 1
شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ
می خواهم با شما صحبت کنم.می خواهم از لحظه ای بگویم که در بیست و سه سالگی م تجربه اش کردم.از نگاه آشنایمان شروع شد.سلام کردیم تا آن چه چشمهایمان می گفتند را در نظر نیاوریم.حرف زدیم.از آن حرفهایی که میلیاردها آدم در هر جای زمین با زیان مادریش به مخاطبش می گویدو می شنود.خوبی؟سلامتی؟ممنون.تو خوبی؟چه کار می کنی؟... ذهن من اما در جهان دیگری قدم می زد.آن جهان خلوت ترین قدمگاه بود.من و او.پر بوسه با عطر خوش. در ذهن او چه می گذشت؟نمی دانم.جوانه و پرنده و دست و رویا و گلدان در جهانش بود؟نمی دانم.سینه های شیرده التیام وآرامش را در ذهنش متصور بود؟نمی دانم.سکوت شد.نگاه هامان آنقدر اندوهناک آنقدر سنگین پا بر زمان گذاشت و ایستاد که بین ماندن و رفتن.مردم.
- ۹۴/۰۹/۲۱