از این دم تا آن دم هزار نفس دیگر است
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۰۳ ب.ظ
خدا واژه ای ساخته بود و با چند واسطه بر زبان دوستم جاری ساخت و من آن را نیوشیدم.چون کویر که باران را می نوشد.چون کودکی که با شنیدن صدای تپش قلب مادرش می خوابد."بی نهایت خویشتن دار باش!".چون ذکری که هر کاسب هر صبح برای گشودن دکانش بر زبان می آورد هر دم با خود تکرارش کردم.بی نهایت... بی نهایت...بی نهایت...برای اسیری که چشمهاش را بسته اند صدا غنیمتی ست.برای شبگرد گم کرده راه ستاره ها نجات بخشند.برای من که عاشقم(نه این که بوده باشم!هستم!) حرفها و فکرهای کوچک هم ارزشمندند.چون اعدامی که به رگبارش بسته اند دستهایم را روی قلبم گذاشته بودم.من پر از گلوله ام.داغی خوبی بود شما نمی فهمید.
- ۹۴/۰۹/۲۳